۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

بادبادک باز

بالاخره بعد از مدتی که این کتاب دستم بود چند روز قبل توانستم بخوانمش. اگر چه حزن انگیز بود اما زیبا و تاثیر گذار بود. تمام کسانی که توصیه خواندنش را کرده بودند، حق داشتند. برای من هم یک حال و هوای خاصی داشت. شخصیت اصلی داستان هم سال من بود و درست دوران کودکی من را تداعی می کرد با تفاوت هایی که بین دو کشور وجود داشت و گویا یکی دو دهه در بعضی چیزها از هم فاصله داشته ایم که این را نویسنده هم در لابلای مطالبش بیان کرده و از ایران چون کشوری که افغان ها یا دست کم بخشی از جامعه به آن چشم دوخته اند یاد شده است.
بین این خاطرات به یاد آمده بعضی هایش درست به خود افغانستان مربوط می شد. شانزده سالم بود که درخانه پدرشوهرم رادیو بی بی سی هنگام اخبار شبانه ، سقوط کابل به دست شوروی را اعلام کرد. اگر چه شاید به دلیل نوجوانی چندان به عمق فاجعه ای که در پیش رو بود پی نبرده بودم اما اظهار تأسف بزرگترها نشان از فجایعی بود که بعدها به مرور از آنها خبردار می شدیم. شاید همین باعث شده باشد که احساس خاصی نسبت به افغان ها داشته باشم.
با هر بخشی از این رومان که شاید به زیبایی احساس یک نسل سوخته را بیان می کند چهره های غمگین و مصیبت زده افغانی هایی را که چندین دهه است در گوشه و کنار ایران با خانواده و یا تنها و بی کس سختی های زیادی را در طی این سالهای جنگ و ناآرامی متحمل شده اند در ذهنم مجسم شد. و همین طور احساس بسیای از آنانی که هنوز ایران و دیگر جای ها را مامنی امن تر از کشور خود یافته اند و پای رفتن به وطن و دیار خود را ندارند! و به دنبال آن ذهنم به سراغ این پرسش ها رفت که چه کسی مسئول است؟ و چگونه می شود چنین فجایعی را جبران کرد؟!
در آخر شاید برای بیرون آمدن از ذهنیت های قالبی و دمی با مردم بودن، خواندن این رمان را توصیه می کنم.

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

سخنی در حاشیه سمینار

سمینار آموزش و پژوهش تاریخ در ایران، آسیب ها و راهکارها، در روزهای چهارشنبه و پنجشنبه 17 و 18 آذر همان طور که قرار بود برگزار شد. این دومین سمیناری بود که به همت انجمن ایرانی تاریخ برگزار می شد. دوستان زحمت زیادی کشیده بودند چه آنهایی که دست اندرکار تدارک سمینار بودند از دبیر علمی آن (خانم دکتر فصیحی) گرفته تا تک تک دانشجویانی که هر یک در بخشی فعالیت کردند. روزهای آخر حتی دفتر گروه تاریخ در دانشکده هم پر از شور و هیجان های پیش از سمینار بود و به نوعی بدل به مرکزی برای هماهنگی ها شده بود. در حالی که امروز دیگر همه چیز تمام شده و به حال و هوای قبلیش بازگشته بود.
از این ها که بگذریم واقعا سمینار خوبی بود. شاید اگر بگویم دست کم بهترین سمیناری بود که در ایران در آن شرکت کرده بودم اغراق نگفته ام. مباحثی مطرح شد که دغدغه های مشترک اهل تاریخ است. مقاله ها پربار بود و به نکات اساسی اشاره داشت. این سمینار نشان داد که چقدر این مباحث جای کارکردن دارد و اگر قرار است تغییری در شیوه های آموزشی و پژوهشی تاریخ انجام شود و نیز اگر بنا داریم حق تاریخ را ادا کنیم باید چنین مباحثی را جدی گرفته و با کاری دقیق و کارشناسانه آسیب ها و راهکارها باز شناخته شود.
از نقاط قوت این سمینار برگزاری دو میز گرد در بعداز ظهر روزهای چهارشنبه و پنجشنبه بود که بسیاری از مباحث را به چالش می کشید و اختلاف نظرها را دامن می زد. به ویژه در روز دوم که متخصصانی از رشته جامعه شناسی، علوم سیاسی و فلسفه به جمع تاریخ پیوسته بودند و این شاید شروعی برای نگرش دقیق و واکاوی مسائل درونی رشته تاریخ و مباحث میان رشته ای باشد.
در آخر تنها جای کمی گلایه خالی می ماند. گلایه از کسانی که نیامده بودند و گلایه از کسانی که مانع از آمدن برخی دیگر شده بودند. به نظر من چنین محافلی را باید جدی تر گرفت و با عذر و بهانه های کوچک از شرکت کردن در آن خودداری نکرد.
برای اطلاعات در خصوص سمینار به وب سایت انجمن مراجعه کنید.

۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

سمینار آسیب شناسی آموزش تاریخ

سمینار آسیب شناسی آموزش رشته تاریخ به همت انجمن ایرانی تاریخ روزهای چهارشنبه و پنج شنبه در ساختمان گنجینه اسناد ملی برگزار خواهد شد. دبیر علمی این سمینار سرکار خانم دکتر سیمین فصیحی می باشد. دیروز نیز علی رغم تعطیل بودن شهر تهران به دلیل آلودگی هوا، کمسیون هایی با محوریت «روش های آموزش و پژوهش تاریخ در جامعه کنونی»، «بررسی و نقد ساختار و محتوای متون درسی و سر فصل های واحدهای دانشگاهی» و «تاریخ و علوم دیگر» با شرکت تعدادی از اساتید و پژوهشگران رشته تاریخ، علوم سیاسی و جامعه شناسی برگزار شد که نتیجه آن به زودی از سوی انجمن منتشر خواهد شد. در این جا من تنها به عنوان یک شرکت کننده در یکی از این کمسیون ها، باید اذعان کنم که چنین نشست ها و هم اندیشی هایی می تواند در زمینه آسیب شناسی این رشته، نشان دادن راهکارها برای مطالعات میان رشته ای و نیز کابردی کردن رشته تاریخ بسیار راهگشا باشد. در واقع چنین کمسیون هایی مانند اتاق فکر است که نتیجه حاصل از آن علاوه بر نشان دادن کمی ها و کاستی ها می بایست بتواند معضلات را برطرف نماید. با امید به آن که چنین تلاش هایی تنها در حد برگزاری چند کمسیون و یک سمینار خلاصه نشود، به عنوان عضوی از انجمن، علاقمندان را دعوت به شرکت در سمینار و نیز مشارکت در چنین مباحثی می کنم.

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

دوره زن سالاری

آقایون می گند: دوره زن سالاریه و خانم ها تقریبا هر کاری دلشون می خواد انجام می دهند. اصطلاح «زن ذلیلی» و چیزهایی مشابه سر زبان همه مردهاست و مدعی اند که خلاصه در سالها و دهه های اخیر دوره زن سالاری شده!! تا وقتی قضیه به شوخی می گذره عیبی نداره. اما وقتی بعضی ها جدی جدی این حرفها را می زنند کمی تفکر برانگیز می شه. دیروز رفتم بعد از مدتی گذرنامه ام را تمدید کنم. بهم گفته بودند چند روزه انجام می شه. مدارکم را با خودم برده بودم که فرم را همان جا پر کنم که مجبور به رفتم مجدد نشم.
اما وقتی رفتم تازه فهمیدم که همسر گرامی باید بیاد و در محضر رضایت بده که تا پنج سال آینده به من آن قدر اعتماد داره که من بتونم صاحب گذرنامه بشم. ظاهرا اعتبار رضایت قبلی مثل اعتبار خود گذرنامه زود زود تمام می شه. مشکلی نیست باز هم خواهد آمد! اما مشکلم با اون اصطلاح زن ذلیلی و دوره زن سالاریه!!!
اگه قراره چنین مجوزی احیانا برای حراست از کیان خانواده داده بشه، سوال من اینه که چرا آقایان موقع گرفتن گذرنامه نباید از همسرشون اجازه بگیرند؟؟؟؟

۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

موهومات

چند سالی هست که ایمیل به عنوان یک وسیله ارتباطی جای خودش را در کشور ما باز کرده به طوری که اگه چند روزی دسترسی به اینترنت مقدور نباشه گویا بخشی از زندگی مختل شده اما تقریبا این یکی دو ساله اخیر نوع ایمیل های ارسالی خیلی تنوع پیدا کرده. یکی از این موارد ایمیل هایی که در مورد چگونگی خوشبختی، پولدار شدن، شانس آوردن و غیره و غیره به سرعت و گاهی در طی چند روز کل کشور را پوشش می ده. توی همه این جور ایمیل ها یک شرط وجود داره که باید گیرنده ایمیل انجامش بدهد تا به اون چیزی که وعده داده شده برسد و اون هم فرستادن ایمیل برای سایرین است. بیشتر مواقع هم تعداد مشخص شده. اما هفته گذشته دو تا ایمیل پی در پی که البته موضوعش یکی بود از کسی که همیشه در مورد سمینار و سخنرانی و جلسه و غیره برام ایمیل می داد دریافت کردم. توی آدرس ارسالش هم ایمیل های زیادی بود که نشون می داد سخت تحت تأثیر این ایمیل قرار گرفته. موضوع ایمیل تو مایه همون ایمیل های قبلی بود اما یک چیز اضافه تر داشت و اون این بود که اگه ایمیل را برای دیگران ارسال نکنی حتی اگه یادت بره ارسال کنی تا آخر هفته یک خبر بد می شنوی و نمونه هایی هم از افرادی که این کار را نکرده بودند زده بود...خوب حالا باید باهاش چکار می کردم؟؟؟؟ من تا پایان زمانی که گفته بود صبر کردم و چون خوشبختانه هیچ خبر بدی نیومد این متن را نوشتم. نمی دونم تا کی ترس از موهومات بر ما غلبه داره؟ یادم میاد بچه بودم حدود 12 الی 13 ساله کنار مادرم در حرم امام رضا نشسته بودم و همین طور که مادرم مشغول نماز و دعای خودشون بودند داشتم مفاتیحی را ورق می زدم و برخی قسمت هاش را می خوندم که یک تکه کاغذ لای صفحاتش پیدا کردم. روی کاغذ یک نفر نوشته بودکه فلان شخص خوابی دید و بعد خواب را تعریف کرده بود( که الان یادم نیست موضوعش چی بود) و در آخر هم نوشته بود هر کس این را می خونه باید 100 مرتبه بنویسه و لای قرآن و کتاب های دعا بگذاره و اگه این کار را نکنه تا آخر هفته یکی از عزیزانش می میره.
خوب اولین باری بود که به همچین چیزی برخورده بودم. از یک طرف موضوعش به نظرم چیز قابل نوشتنی نبود و از طرف دیگه من را یاد جریمه نوشتن می انداخت که صد بار مجبور بودیم تکلیف هایی را که انجام نداده بودیم بنویسیم. به مادرم نشون دادم و پرسیدم چکار کنم . گفتند هیچی . گفتم ننویسم گفتند نه. کمی سماجت کردم شاید در ذهن کودکانه ام ترس بر عقل غلبه کرده بود. مادرم برای متقاعد کردن من گفتند ببین اگه به خدام حرم نشون بدی کاغذ را پاره می کنند و دور می اندازند. اینها موهوماته، کاری به دین و ایمان نداره.من هم ننوشتم اما اگه بگم که یک جورایی تا آخر اون هفته دلنگران بودم دروغ نگفتم. ولی خوشبختانه هیچ اتفاقی بر حسب تصادف روی نداد که بتونه ذهن من را به چنین موهوماتی پیوند بزنه. حالا بعد از سالها شاهد یک چنین چیزهایی اون هم از شرق و غرب دنیا هستیم که گویا یک عده ای هم بیکارند و اینها را به فارسی ترجمه می کنند و خلاصه به سرعت در جامعه منتشر می شه. و از همه بدتر این که تمام این جور ایمیل هایی که گفتم من دریافت کرده ام همش از آدم های تحصیل کرده بوده نه از ...تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

توجه به جزئیات در مطالعات تاریخی

اصولا دانشجویان در دوره تحصیلات تکمیلی یک مشکل اساسی دارند و اون پیدا کردن موضوعه. بیشتر وقتها به سراغ اساتیدشون می رند و برای پیدا کردن موضوع از اونها کمک می گیرند. البته تا چه اندازه موضوعی را که خود آدم بهش علاقه نداشته باشه، می شه روش کار کرد، جای پرسش داره. شاید هم نتیجه اش همین پایان نامه های تکراری و گاه بی روح و ... است.
اما علتش چیه؟ یکیش اینه که خوب، کم خوندیم و کم می دونیم و نهایتا نمی دونیم کدوم موضوعات جای کار داره. مورد دیگش اینه که حوصله کار سخت هم نداریم. زبان نه انگلیسی و نه عربی و نه ...!!!! برای بعضی ها هم نسخ خطی و سند و اصلا متون قدیم هم خوندش خوشایند نیست. بهترین راه پیدا کردن یک موضوع شسته رفته است که زود بشه تمومش کرد. (تازه من خیلی خوشبین هستم نمی گم گاهی از روی یک پایان نامه دیگه و یا ... کلا کپی می کنیم و خودمون را زود از دست همه چیز راحت. درست مثل بعضی ها و ارائه مقالات کلاسی!)
ولی واقعا سر هر بخشی از تاریخ که می ریم می بینیم چقدر جای کار داره. کارهای نشده و کارهایی که نیاز به بازبینی مجدد و پژوهشی دیگرگونه داره. چند روزی بود داشتم کتاب «تاریخ پیوستگی های فرهنگ ایران با فرهنگ زبان های ترکی در سده های 11-17» را می خوندم ( بگذریم از این که نمی دونم چرا اسم این کتاب یک جوری از حافظه من دوست داره بپره) این کتاب مجموعه مقالاتی است گردآوری «اوا ام. ژرمیا» و توسط دکتر عباسقلی غفاری فرد ترجمه شده. مثل همه ترجمه ها هم گاهی شکست هایی در جملات هست که به خواننده یادآوری می کنه کتاب از زبانی دیگر ترجمه شده. ولی انصافا من از مترجم قدردانم که این مجموعه را ترجمه کرده . مجموعه خوبیه با مقالاتی جالب که تقریبا تمام این مقالات رویکردی به جزئیات نادیده وگاه فراموش شده تاریخ دارند. خود مترجم در مقدمه می گوید: «کتابی که اکنون به خواننده فارسی زبان تقدیم می گردد ترجمه ای از چندین مقاله است که من در هیچ یک از آنها جستاری تکراری ندیدم و همه آنها می تواند برای خواننده تازگی داشته باشد.» به مطالب نویسنده من این جمله را مایلم اضافه کنم که مطالعه چنین کتابها و توجه به روش پژوهش و رویکرد محقق برای دانشجویان بسیار آموزنده است و شاید بتواند جزئی نگریستن و دقت ژرف در مسائل تاریخی را به آنان نشان دهد.

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

هر روز دریغ از دیروز

همش فکر می کردم که وقت ندارم و ... اما باورم نمی شد که زمانی برسه که من دو ماه باشه توی تهران اسیر شده باشم و نتونم حتی برای یکی دو روز هم که شده، برم اصفهان. قبلا فقط کلاس و درس و پایان نامه و کارهای تحقیقی خودم بود حالا کارهای اجرائی هم بهش اضافه شده. نمی خوام غر بزنم چون می دونم وقتی توی یک مجموعه آدم کار می کنه باید در خوب و بدش شریک و همراه باشه و البته سعی کنه وظیفه اش را خوب انجام بده. فقط دل تنگی گاهی عذابم می ده. گاهی هم احساس نیاز به کمی استراحت بدون دغدغه. مثلا توی یک ویلا با چشم انداز دریا یا کوهستان. خیلی رویایی شد. فکرش هم با زندگی ما جور نیست.

۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

سرگردانی در تاریخ


با تمام دلبستگی به رشته تاریخ گاهی در مورد تاریخ و رسالت این علم و میزان صداقتش و ... دچار شک و تردید می شدم و گمان می کردم این فقط من هستم که چنینم و دیگران به یقین رسیده اند. تا این که چند دقیقه پیش این آدرس برایم ایمیل شده بود تا نظر همکار و دوست گرامی دکتر رسول جعفریان را در این باره بخوانم. اگر دوست داشتید شما هم بخوانید.

۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

هزار خورشید تابان

ماه گذشته وقتی بعد از مدتها یک رمان خوندم احساس کردم وقفه این مدت چقدر کار عبثی بوده و رمان را همیشه در هر شرایطی می شه خوند. بر حسب اتقاق با یکی از همکاران دانشگاهی که بنابر رشته و علایق شخصی اطلاعات ارزشمندی در زمینه رمان و رمان نویسی داره صحبت می کردم. بهم قول داد کتابی را برام بیاره . روزهای اول هفته وقتی کتاب را گرفتم گفتم بعید می دونم بتونم این چند هفته بخونمش. اما پریشب وقتی خسته بعد از یک روز کاری به علاوه 5 ساعت جلسه هیئت تحریریه مجله و جلسه انجمن روی کاناپه لم داده بودم تا بتونم کمی تجدید قوا بکنم. بی اختیار وسوسه شدم نگاهی به کتاب بندازم ببینم اصلا موضوعش چیه. در دست گرفتن کتاب همان و عدم توان غلبه بر میل خوندن ادامه داستان هم همان. برخی از کارهای ضروری را که باید حتما همون شب انجام می دادم به سرعت تموم کردم و تا دم دمه ها صبح تا جایی که چشمم توان داشت بیدار بودم. دیشب هم قضیه همین طور بود تا این که بالاخره رمان هزار خورشید تابان نوشته خالد حسینی و با ترجمه مهدی غبرائی تمام شد.
رمان قشنگی بود یادم میاد 11 یا 12 ساله بودم که داستان کوتاهی به نام کابلی خونده بودم اما یادم نیست مال کی بود (ولی این کتاب حتی خاطره اون را هم زنده کرد). داستان حول محور زندگی دو زن رنج دیده است که فراز و نشیب های زندگی اونها را به هم پیوند داده. بستر این داستان سرزمینی است که اگر چه من از نزدیک اون را ندیدم اما برایم غریب و نا آشنا نیست. فرهنگی داره که با من پیوسته است و من هیچ جدایی و احساس بیگانگی با اون ندارم و از زمانی داره حرف می زنه که من با پوست و گوشت خودم حس کردم. نوجوان بودم که خبر اشغال افغانستان را از رادیو شنیدم و حدودا بیست و پنج شش سالی هست که به دلیل شغل اطرافیان از نزدیک با رنج و مرارات افغان های مهاجر آشنا هستم. در ضمن توی دانشگاه هم با دانشجویان افغانی کم و بیش سر و کار داشتم.
تمام حوادث تاریخی که در طی مدت داستان رخ داده چیزی نیست که به یاد نیارم اما شاید با دید یک افغان هرگز نمی تونستم به اون نگاه کنم. البته نمی دونم خود خالد حسینی چه مقدار عمرش را در افغانستان گذرونده اما بی شک رنج مردمش را خوب حس کرده. اگر چه حتی می خوام بگم گمانم اینه که این «یک نکته از هزار کاندر عبارت آمد» است نه تمام داستان رنج و مرارات ها . به عنوان یک زن فکر می کنم اگر این داستان را یک زن نوشته بود دردناک تر و سوزناک تر بود. چون شاید خالد حسینی به عنوان یک مرد هرگز بسیاری از احساسات درونی زنان اثرش را نتونسته حس بکنه. ولی با این وجود آنچه نوشته شده زیبا، پر احساس، دردناک و واقعی می نمود. اضافه بر آن که با پایانی خوش و امیدوار کننده تمام شده بود که شاید ناشی از تاریخ اتمام کتاب باشه.
به هر ترتیب، از خواندن این رمان بسیار لذت بردم و از دوست عزیزم هم برا امانت دادن کتاب سپاسگزارم.

۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

شاه عباس

فکر می کنم وقتی تاریخ صفویه را تدریس می کنم توی گفته هام شاه عباس به عنوان یک شخصیت بارز همیشه خودش را نشون می ده. من واقعا نسبت به شاه عباس احترام خاصی قائلم. حتی گاهی وقتی اصفهان توی بخش تاریخی شهر به ویژه میدان نقش جهان یا حتی چهار باغ راه می رم حس می کنم روح شاه عباس همون جاها داره پرسه می زنه و نمی تونه از این همه زیبایی دل بکنه. واقعا چطور می شه مسجد شیخ لطف الله را فراموش کرد!
به هر حال به نظر من شاه عباس با تمام نقطه ضعف هایی که می شه ازش گرفت یک سیاستمدار توانا و حتی یک نابغه و به حق لایق لقب کبیر بود. البته این را هم فراموش نکنیم که من اون را در زمان خودش ارزیابی می کنم نه با باورها و ارزش های امروز.
اما چی شد که از شاه عباس نوشتم؟ داشتم کتاب شاه عباس و هنرهای اصفهان نوشته آنتونی ولش را می خوندم چشمم افتاد به نقشه ایران در دوره شاه عباس. نه این که اولین بار باشه که این نقشه را می بینم ولی اولین بار بود که شکل نقشه در ذهنم تصویری را تداعی کرد که این تصویر ذهن خیال پرداز من را به خودش مشغول کرد. البته همه می دونند که نقشه دوره صفویه شکل گربه امروزی نبود اما این بار وقتی به نقشه نگاه کردم دیدم به نظرم میاد شکل یک شتریه که سرش را رو به بالا گرفته و خیز گرفته که از زمین بلند بشه.
همون خیزی را که شاه عباس برداشته بود تا ایران را به عنوان یک کشور مقتدر در جهان اون روز به تثبیت برسونه درست توی نقشه تصویر شده بود. ناحیه شیروان جای چشم شتر قرار داشت. اما این شتر نتونست پاشه آروم آروم خوابید و کوچک و کوچک تر و بعد تبدیل به یک گربه سر بزیر خانگی شد.
البته اینها شوخیه و فقط می خوام بگم می شه به تاریخ از زاویه های مختلفی نگاه کرد. می شه شخصیت های برجسته خودمون را لگد مال نکرد بلکه از زنگی و کارهاشون فیلم های خوب و رمان های خوندی نوشت تا اونوقت جوانهای ما از طریق فیلم ها و رمان ها دلبسته شخصیت های متلونی مثل ناپلئون نشند. گاهی توی بعضی خانه ها وقتی می بینم نیم تنه ناپلئون به عنوان یک اثر هنری زینت بخش اتاقه احساس شرم می کنم و در مقابل تاریخ کشورم شرمنده می شم.

۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

با تأخیر

با کمی تأخیر عید فطر بر شما مبارک.
این چند روز نتونسته بودم چیزی بنویسم اما خوب ماهی را هر وقت از آب بگیری ظاهرا می میره. ولی چیزی که این چند وقت کمی فکر من را به خوش مشغول کرده بود یکی از سریال های تلوزیون بود به نام ملکوت. البته مدتها بود که تلوزیون تما شا نمی کردم دیگه چه برسه به این که یک سریال را دنبال کنم. اما شاید کمی کسالت این مدت و خانه نشینی به علاوه تأثیر پرستار نازنینم باعث شد که برخی سریال ها را کم و بیش دنبال کنم.
اما نتیجه اخلاقی این فیلم چی بود؟؟؟!!! من که گیج شدم. راستی چقدر خوبه که ما تو کار خدا نمی تونیم دخالت کنیم وگرنه شاید همین طور که توی این فیلم اتفاق افتاد بین آدم ها فرق می گذاشتیم و مثلا یکی را که آغاز جوانیش این همه خطا کرده اون هم حق الناس چون بعد پولدار شده و چند تا کار خیر؛ حالا به هر دلیلی، انجام داده حتی بهش فرصت جبران می دادیم.حالا به سر این زن بیچاره در طی این مدت چه اومده و چه طوری عمر رفته را می شه جبران کرد؟!!!!! نمی دونم اما اگه با ما بود شاید بعضی ها را که دوست داشتیم تا کار و بارش را جور نمی کردیم به دنیای دیگه نمی بردیمشون. خوبه که خدا خودش خدایی می کنه.

۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

مقالات دو اسمی آفتی در تاریخ

واقعا نمی دونم فکر مقالات دو اسمی با این شدت و حدت از کجا وارد علوم انسانی به ویژه تاریخ شد. بی شک متأثر از رشته های علوم پایه بود که خیلی وقتها اسم چند نفر را روی چهار صفحه مقاله می بینیم. به هر حال اگر اونها این کار را می کنند شاید با مقتضیات رشته شون جوره . اما توی تاریخ چی؟!!! من که خیلی حرف و خیلی اعتراض دارم. نه این که نگفته باشم. گفتم اما به جایی نرسیده. نمی گم به طور صد در صد مخالف هر مقاله دو اسمی هستم اما حدود و ثغور این کار باید مشخص باشه. چرا یک دانشجویی که با من پایان نامه می گیره باید هر مقاله ای را که از پایان نامش استخراج می کنه اسم من را هم ذکر کنه؟؟ نه فقط در مجلات علمی پژوهشی که حتی در سمینارها ( که واقعا جای ...داره). منِ استاد در ازای وقتی که برای پایان نامه گذاشتم هم پول گرفتم و هم امتیاز. دیگه بقیش مال دانشجوه مگه این که به دانشجو کمک کنم مقاله ای را بنویسه اشتباه نشه نه این که کمک کنم چاپ کنه. بین استفاده از اعتبار برای چاپ تا کار کردن اضافی خارج از کار پایان نامه بعد از اتمام کار پایان نامه خیلی فرقه.خصوصا حالا که این مساله به پایان نامه های کارشناسی ارشد هم رسیده.
یادم نمی ره خدا رحمت کنه دکتر عبدالحسین نوائی را که استاد راهنمای من در دوره دکتری بود. ایشان وقتی مقاله مأخوذ از رساله را که بنا بر قاعده و رسم موجود به نام مشترک استاد و دانشجو چاپ می کنند دستشون رسید، کلی گله مند شد و با تواضعی که من هرگز فراموش نمی کنم گفتند دخترم (واژهای که همیشه ایشون بکار می برد) من چه کاری برای این مقاله کرده بودم که اسمم را نوشتی خودت زحمت کشیدی نه من. من این بزرگواری را هیچ وقت فراموش نمی کنم. همین جا بگم از برخی بچه هایی هم که بدون اطلاع من مقاله ای را به اسم مشترک می دند گله دارم و اعلام می کنم هر وقت خودم در تهیه مقاله ای به دانشجو کمکی کردم علاوه بر زمان دانشجویی و پایان نامه، اون وقت مقاله را با نام مشترک چاپ خواهیم کرد.
البته این از سر خودخواهی من نیست، نه، طیب و طاهر نوش جان دانشجو هر چه امتیاز داره. من اگه نوشتن بلدم خودم می نویسم خوب یا بد خودم هم مسئولش هستم اما نمی تونم حتی مسئول بهترین کارهای دیگران باشم بدون اون که درش نقشی اساسی جدای از وظیفه دانشگاهیم، داشته باشم.
نمی خوام بیشتر از این مساله را باز کنم اما کاش مسئولین و دست اندرکاران نشریات و سمینار ها و ... یک فکر اساسی می کردند چون این کار کم کم به آفتی برای علم تاریخ و گاه لکه دار شدن یا تنزل حیثیت علمی افراد منجر می شه. حداقل فقط در مجلات ذکر بشه که این مقاله از پایان نامه ای است که با راهنمایی فلان استاد نوشته شده است. یا یک فکر دیگه ولی خواهش می کنم فکری بکنیم قبل از اون که دیر بشه.

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

ظاهرا دو پست قبلی دچار اشکال شده بود و برخی از دوستان نمی تونستند بازش کنند و یا کامنتی بگذارند. امیدوارم دیگه مشکلش حل شده باشد.

۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه

تعطیلات

داشتم توی وبلاگ دوستان سرکی می کشیدم چشمم به آخرین پست دانشجوی ویتنامی ام فام تی چان هوئن در مورد تعطیلات افتاد به نظر جالب بود. اگه دوست داشتید بخونید.

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

فرصت های استثنایی

خیلی وقت بود که رمان نخونده بودم، بیشتر به این بهانه که سن رمان خوندن من تمام شده و باید کتابهای تخصصی خودم را بخونم، این نوع مطالعه را تقریبا کنار گذاشته بودم. فقط شاید گاهی به طور مختصر آثاری که خیلی پر آوازه می شدند را مروری می کردم مثل برخی کارهای پائلو کوئیلو و گابریل گارسیا مارکز. اما واقعا از دنیای رمان معاصر عقب هستم به ویژه آثار فارسی. یک جورایی هم رمان نویسی ایرانی را در کارهایی مثل چشمهایش، سووشون، کلیدر و ...تمام شده فکر می کردم اما از مدتی پیش که در جلسات تحصیلات تکمیلی حضور داشتم گاهی موضوع برخی پایان نامه های رشته ادبیات که به نقد و بررسی ادبیات معاصر و از جمله رمان های ایرانی می پرداخت حس غریبی را در من دوباره زنده کرد. حسی که برگرفته از یک نیاز درونی بود ولی هر بار کار را به وقتی در آینده موکول می کردم که فراغت بیشتری پیدا کرده باشم. این هم یعنی هرگز.

مدتی پیش یک دوست عزیز اهل تاریخ کتابی را که نمی دونستم چی هست، برای من به دفتر انجمن فرستاده بود. زمانی طول کشید تا کتاب به دستم رسید ولی شاید بهترین زمانی بود که می شد این کتاب را دریافت کنم. وقتی کاغد دورش را باز کردم دیدم اثری از شهرنوش پارسی پور به نام "عقل آبی" است. راستش را بگم غیر از این که اسمش را شنیده بودم هیچ اطلاعی از کارهای نویسنده نداشتم. کتاب را گذاشتم کنار تختم تا وقتی از بیمارستان مرخص شدم بخونمش. همین کار را هم کردم. یعنی یک فرصت استثنایی که حوصله خوندن هیچ کتاب دیگه ای را نداشتم. رمان جالبی بود. نمی خوام در مورد این رمان اظهار نظری بکنم چون اصلا فکر نمی کنم بدون پیش زمینه و اطلاعات قبلی با یک دفعه جست زدن در میان رمان ایرانی آن هم از نوع نوشته های پارسی پور اظهار نظر محلی از اعراب داشته باشه. اما از خوندنش لذت بردم. حال و هوای خاصی داشت. از همه جالب تر ربط دادن آسمان و ریسمان به هم دیگه بود. از تاریخ و ادیان و فلسفه گرفته تا شعر و زمان آن هم نه فقط ایرانی بلکه جهانی، از شرق دور تا غرب، البته همان طور که خاص این سبک رمان نویسی است بدون در نظر گرفتن زمان و مکان. خلاصه من که خودم همیشه ذهن آشفته ای دارم و گاهی حس می کنم بیخود و بی جهت دنبال ربط دادن خیلی چیزهای به ظاهر بی ربط به هم دیگه هستم از این نوع نوشته خیلی خوشم اومد چون اصلا نمی گذاشت ذهن خواننده در یک جا توقف کنه. ولی خوب طبیعی بود که باید مطالبی را که گریزوار بهش اشاره کرده بود از قبل بدونیم تا بتونیم بفهمیم موضوع از چه قراره. یک جورایی رمان پیشینه مطالعاتی خواننده را به چالش می کشید.

در آخر از دوست عزیزی که کتاب را به من هدیه داد سپاسگزاری می کنم.

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

به ستاره و ستاره ها

چندی قبل کامنتی بی نام ناشناس از یکی از دانشجویان مقطع کارشناسی ارشد تاریخ دریافت کردم که البته بعد از اعتراض من از بی نام و نشانی کامنت، نام مستعار ستاره را انتخاب کرد. این دوست عزیز درد مشترکی را مطرح کرده که بسیاری از جوانان ما با آن درگیرند و اون هم درد بی کاریه و البته کمک و راهنمایی خواسته. تاخیر من هم در پاسخ نه به دلیل بی توجهی و یا غفلت بلکه در اصل از بی پاسخی بود. تا این که به هر حال فکر کردم مطلب مختصری را بنویسم.
دوست عزیز صریح و روشن بگم، این مشکل خاص رشته تاریخ نیست و با تغییر رشته هم شاید نشه کاری کرد. مشکل بی کاری معضل بزرگی که بسیاری از جوامع به ویژه جوامع در حال توسعه و جهان سوم سخت با اون درگیرند. رکود جهانی کشورهای پیشرفته را نیز تا حد ی درگیر کرده. پس این مشکل خاص یک نفر و یا یک رشته نیست. ولی به هر حال رشته های علوم انسانی وضعیت بدتری دارند. نمی دونم هم باید چه کرد اگر راه چاره ای می دونستم حتما به هر قیمتی که بود پیشنهاد می دادم چون بیکاری خودش منشاء بسیاری مسائل دیگه می تونه باشه که شاید کمترینش افسرگی و ناامیدی در بین جوان هاست.
همه ما از وقتی که پامون را به مدرسه گذاشتیم دنبال به دست آوردن کارت آفرین و ... بودیم تا نشون بدیم که خیلی توانا هستیم و ...حالا بعد از این همه درس خوندن به آدم بگند هیچ جایی برای تو وجود نداره خوب معلومه خیلی خیلی سخته حتی اگه نیاز مالی هم نباشه. پس کارت آفرین ها، شب زنده داری ها و درس خوندن ها و ... که همش به امید روزهای خوب موفقیت بود کجا رفت؟!
من اینها را درک می کنم اما جز همدردی کاری نمی تونم بکنم.
ستاره جان اسم قشنگی روی خودت گذاشتی وشاید در این مورد هم با مسما باشه. ستاره! ستاره از خودش نور می ده و وابسته به کسی نیست. همه چیز در خودشه. راه دیگران را هم روشن می کنه. پس آروز می کنم مثل ستاره باشی. یعنی بتونی روی پای خودت با اتکا به توانایی های خودت بایستی و آن چه را می خوای به دست بیاری.
اما من می خوام یک موضوع دیگه ای را هم مطرح بکنم و اون اینه که غالبا دانشجویان ما تخصص خاصی در دوران تحصیلشون یاد نمی گیرند فقط دوست دارند درس ها را شب امتحان حفظ کنند. عاشق جزوه اند و از کار علمی و پژوهشی جدی ( نه مونتاژ از کتاب ها و یا تازگی ها کپی از اینترنت) شدیدا پرهیز دارند. می خواند درس ها فقط پاس بشه و مدرک بیاد دستشون تا بالاخره کاری پیدا کنند ولی هر چه تعداد مدرک بدستان بیشتر می شه فضای کار کمتر و در نتیجه مسائل دیگه ای مثل تخصص هم مطرح می شه . بگذریم از کسانی که به هر حال دوست و اشنایی جایی دارند که دستشون را بند می کنه حالا هر رشته ای که خوندند یا نخوندند! ما از کسانی حرف می زنیم که به طور عادی دنبال کار می گردند. یک مثال غیر از اهل تاریخ بزنم. سالانه چه تعداد مهندس کامپیوتر نرم افزار و سخت افزار از دانشگاههای دولتی و غیر دولتی فارغ التحصیل می شند؟ کسی هست به من پاسخ بده چند درصد اینها واقعا در کار کامپیوتر تخصص دارند؟ من که چند باری امتحان کردم اگه بدشون نیاد فکر کردم تخصص پیدا کردن و چیز یاد گرفتن را گذاشتن بعد از فارغ التحصیلی! در عوض بارها برای مشکلات کامپیوترم به کسانی مراجعه کردم که پاشون به دانشگاه نرسیده او یا رشته دیگه ای خوندند، اما کارشون را بلدند. البته این مساله جای تاسف داره و مطرح کردنش از طرف من هم مثل شمشیر دو دمه. بله بی شک من استاد هم نتونستم، حالش را نداشتم یا وقتش را نداشتم و... که چیزی یاد بدم و یا حداقل انگیزه ای ایجاد کنم.
ستاره جان دنبال تخصص باش و سعی کن خودت مطمئن باشی که وقتی از دانشگاه فارغ التحصیل شدی چیزی می دونی و کاری بلدی. اما حتی اگه نشه از راه تاریخ خوندن نون خورد من باز هم تاریخ خوندن را توصیه می کنم. چون تارخ درس زندگیه. اگه خوب یاد بگیرید درس انسان سازیه. درس شناخت هویت انسان و ... است پس خوندنش حتی اگه کاری هم نداشته باشه به دلیل تاثیری که در بینش فرد می گذاره مهمه. من فکر می کنم حتی می شه آدم درس بخونه ولی کاری دیگه انجام بده. آدم درس خونده هر کاری را بهتر از آدم بی سواد انجام می ده ( البته اگه فقط درسش حفظ کردن نباشه و به درک رسیده باشه). چه اشکالی داره در زمینه های مختلف فنی، هنری و ... کار کنیم. من اگه یک وقت بیکار بشم بی شک یکی از کارهای هنری-مصرفی مثل تولید پوشاک و ... را انتخاب می کنم. پس فقط دنبال کارمندی نباش برو به سراغ خلاقیت های خودت چه در رشته تاریخ و چه در هر رشته ای که دوست داری.
با آروزی موفقیت برای تمام ستاره ها.

۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

پاسخ به دو کامنت منتشر نشده

آخرین کامنت های رسیده ، یکی از طرف یکی از نزدیکترین عزیزانم بود و دیگری از عزیزی که ایشان را نمی شناختم. به دلایلی که توضیح خواهم داد این دو نظر را منتشر نکردم اما هر دو را پاسخ می دهم.
دختر گلم کامنتی پر از احساس در مورد آخرین پست من نوشته بودی. عذر می خوام که منتشرش نکردم. این را به حساب محافظه کاری من نگذار. صحبت تو بیان کننده احساس دختری بود که نه تنها از عدم وجود مادرش در کنار خودش متأثره بلکه شاهد خیلی سختی های ناگفته است. اما من دیگه دنبال مقصر نمی گردم. همون مثالی که آورده بودی پاسخی به خودت هم هست. اصلا دیگه نمی خوام حرفش را هم بزنم.
از محبتت و همدردی هات از صمیم قلب ممنونم و از تمام قصور و کوتاهی هایی که به دلیل نبودن هام در مورد تو و سایر اعضای خانوده ام انجام دادم عذر می خوام. اما می دونم که شما بهترین پشتیبانان من بودید و هستید و محبت های شما رنج سفر های پی دید پی را برای من قابل تحمل می کنه. در مورد قالب وبلاگم هم، به روی چشم در اولین فرصت اصلاحش می کنم.
اما دوست عزیز آقای حجت زرین زاد. با تشکر از لطف شما من از انتشار کامنتتون را به دلیل این که شماره تلفن همراهتون در اون نوشته شده بود، خودداری کردم.
ولی در مورد کتاب "رویا و سیاست در عصر صفوی"، باید عرض کنم که بسیار متأسفم که خوب توزیع نشده و البته این فقط در مورد تبریز نیست بلکه تقریبا هیچ شهری غیر از تهران آن هم بسیار محدود توزیع نشده است. فکر کنم اگر با ناشر تماس بگیرید بتواند در این زمینه کاری انجام دهد. شماره تلفن نشر تاریخ 66463030-021 است.

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

پاسخی به یک پرسش

کامنتی از همکار عزیزی در دانشگاه اصفهان در مورد یکی از پستهای پیشین (آخر ترم) دریافت کردم. چون پرسشی را مطرح کرده بودند مجبور شدم پاسخ بدم. البته یک دانشجو عزیز که خودش را ناشناس معرفی کرده هم در آخرین پست من خواسته که مطلبی را در مورد موضوعی که مطرح کرده بنویسم. حتما این کار را خواهم کرد و جواب این کسی که حتی از ذکر نام مستعار چه برسه به نام اصلی خودش، هم وحشت داره را خواهم داد. اما آقای دکتر دهقان نژاد عزیز، مایل بودید بدانید مراد من از "بعضی ها" چه کس یا کسانی هستند!
من نوشتم، حالا شما و بقیه باید قضاوت کنید و ببینید چه کسانی می تونند باشند. من همون طوری که در ابتدای وبلاگم نوشتم بیشتر در این جا حرفهای روزمره و گاهی هم درد و دل های خودم را می نویسم. بدون این که خیلی سبک و سنگینش بکنم و بخوام وجهه آکادمیکم را حفظ کنم. این جا می خوام با دانشجوهای گلی که خیلی وقتها با صمیم قلب احساسشون و مشکلاتشون را درک می کنم اما هیچ کاری از دستم براشون جز درس دادن بر نمیاد راحت و خودمونی حرف بزنم و گاهی وقتها این حرفها به زندگی خودم برمی گرده و شاید اونجا کسان دیگه ای هم مطرح بشند. البته همیشه سعی کردم از آوردن اسم دیگران (مگر اون که بدونم ناراحت نمی شند) خودداری کنم تا مبادا ماشین های جستجوگر گوگل کسانی را که دنبال نام اون افراد هستند به وبلاگ من بکشونه و یا این که کلا نخواند در ثبت خاطرات من سهیم باشند. در اون پست هم من مثل همیشه حسم را نوشتم، شما خودتان ضمیرش را کشف کنید. اما از این که به این وبلاگ سر می زنید ممنونم.
یک چیز دیگه را هم بگم. من از یک طرف خانواده عزیزی دارم که عاشقانه دوستشون دارم و از طرف دیگه شغلم ، دانشجوهام و همکارانم را واقعاً دوست دارم در حدی که برای داشتن اونها رنج سفر را با تمام وجودم تقبل کرده ام. علاوه بر اون که رسالت زنان این نسل را هم مدّ نظر دارم و خوب هم می دونم که در جامعه ما اگر زنی بخواد در اجتماع جایی داشته باشه، باید چند برابر مردان همطراز خودش کار کنه.
هستم اگر می روم گر نروم نیستم.

۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

کتابخانه دیجیتال

کامنتی از آقای غلامعلی جلیسه دریافت کردم که توصیه بازدید از سایت " بانک اطلاعات و کتابخانه دیجیتال کتب چاپ سنگی بیاض"را پیشنهاد کرده بودند. با تشکر از یادآوری ایشان، پیشنهاد می کنم شما هم هر از گاهی سری به این سایت هم بزنید.

۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

اولین تجربه های تدریس

چند روز قبل کامنتی از فرزاد داشتم که من را به یاد سالهای قبل انداخت. ترم سوم دوره دکتری بودم و شوق زیادی برای تدریس داشتم که کارم را به عنوان استاد تاریخ اسلام به صورت حق التدریس در دانشگاه شیخ بهایی شروع کردم. ترم قبل هم در دانشگاه دیگه ای در تهران درس داده بودم اما از اونجایی که هنوز امید زیادی به برگشتن اصفهان داشتم و فکر می کردم بعد از اتمام درسم توی شهر خودم مشغول کار خواهم شد ترجیح می دادم که بعد از تموم شدن کلاسهام فوری برگردم اصفهان. دانشگاه شیخ بهایی هم تازه شروع به کار کرده بود ترم دوم یا سومش بود که من رفتم. خیلی هم راحت این کار انجام شد. کسی به من تلفن زد و در مورد این موسسه آموزشی غیر انتفاعی پرسش کرد. من هم که اصلا خبر نداشتم بهش قول دادم از اقای دکتر خانون آبادی که یکی از موسسان بود و چند سال هم ما با هم در انجمن اولیاء و مربیان مدرسه راهنمایی پسرم همکاری می کردیم اطلاعاتی را که دوستم می خواست بپرسم. بعد از سوالات دوستم بهشون شرایط خودم را هم گفتم. ایشان هم گفتند فردا بیا دانشگاه تا در این مورد با هم صحبت بکنیم و به دنبال این قضیه از مهر همان سال کارم را در اونجا شروع کردم.
یادم نمی ره اولین جلسه کلاسم در یک کلاس بزرگ که درش به این دلیل که دو اتاق ساختمان را به هم متصل کرده بودند در وسط کلاس باز می شد برگزار شد. وقتی وارد شدم تا اومدم از وسط کلاس خودم را به تریبون برسونم بچه ها عکس العملی نشون ندادند. وقتی هم سر جام مستقر شدم یکی از پسرها که اون جلو نشسته بود به بغل دستیش گفت فکر کنم اشتباه اومد. وقتی بهشون گفتم من مدرس تاریخ اسلامشون هستم فکر کنم کمی جا خوردند. اما کلاس های خوب من از همون روز شروع شد و تا دو سه سالی بعد از اتمام دوره دکتریم یعنی اون زمانی که هنوز می تونستم هر هفته بیام اصفهان، ادامه پیدا کرد. واقعا دانشگاه خوبی بود نمی دونم هنوز هم همون طور هست یا نه.
هنوز خاطرات اون بچه های پر انرژی که بعضی هاشون گاهی روز های اول فقط برای شیطنت به کلاس میومدند در خاطرم هست. از جمله یکی از پسرها که هنوز هم اسمش در خاطرم هست و می دونم از تموم کلاس های عمومی و البته از چند تا کلاس اختصاصی به دلیل شیطنت بیرونش کرده بودند و تنها کلاسی که تا آخرش اومد کلاس تاریخ اسلام بود. به هر حال کلاس های شلوغی بود مثل همه درس های عمومی. من هم که اعتقادی به حاضر و غایب کردن دائمی نداشتم ولی کلاس های بی رونق نبود و بچه ها میومدند. با بعضی از اونها بعد از سالها هنوز کم و بیش ارتباط دارم. (اگر چه در این مورد پسرها باوفا تر بودند و بعد از گذشت سالها هنوز هر از گاهی ایمیلی یا اس ام اسی ازشون دریافت می کنم.)از جمله فرزاد که همیشه محبت داره و البته یک سوال هم از یک موضوعی که توی کلاس گفته بودم کرده بود. ( پاسخ: خانمی که ازش صحبت کرده بودم عمه پیامبر به نام صفیه و اون شاعر ترسو هم حسان بن ثابت بود.)


۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

آخر ترم

روزهای آخر ترم نه فقط برای دانشجوها روزهای خاص و پر جنب و جوشی هست بلکه برای استادها هم حال و هوای خاص داره. از یک طرف نوید تعطیلات را می ده که دو ترم در انتظارش بودیم البته غالباً نه برای تفریح و ... بلکه برای انجام کارهای عقب افتاده که همش را جمع کردیم که توی تعطیلات انجام بدیم. مثل یک عالمه داوری مقاله، پایان نامه هایی که قراره تا آخر شهریور دفاع بشه، مقالاتی که باید خودمون بنویسیم و...همش جمع شده برای تعطیلات اون هم تعطیلاتی که همه فکر می کنند سه ماهه ، در حالی که واقعا بیش از یک ماه یا تقریبا یک ماه و نیم نیست.
اما با همه این حرفها تابستون که می شه حال و هوای همه چیز عوض می شه. من که این چند وقت علی رغم گرمی هوا هر هفته رفتم اصفهان و دوباره برگشتم تهران در حالی که حتی توی اتوبوس هم داشتم کار می کردم ولی نمی تونستم اصفهان هم نرم. بعد از دو سال دوباره خانواده کوچک من دور هم جمع شدند و نمی خوام تحت هیچ شرایطی بودن با اونها را از دست بدم. این چند وقت سعی کردم مادر باشم همسر باشم اما البته یادم نرفته که تعهدات کاریم چیه و باید جوابگوی بچه های مردم هم باشم. برای همین همش در رفت و آمد بودم دلیل این هم که به قول فائزه دوباره وبلاگم خاک گرفته اینه که وقت ندارم حتی ایمیلم را باز کنم دیگه چه برسه به این که پست جدیدی بگذارم. همه چیزهای که دلم می خواد بنویسم نانوشته فقط توی مغزم مرور می شه و بعد هم ننوشته تاریخ مصرفش تموم می شه. ولی در عوض خونه سرد و بی روح من دوباره جونی گرفته و گرمی زندگی بهش برگشته چیزی که به خستگی هر هفته توی راه بودن توی هوای گرم تابستون هم میارزه.
راستی یک چیزی بگم از ماجرای دیروز من توی اتوبوس. نمی دونم چقدر با اتوبوس سفر می کنید و حال و هوای ترمینال ها را می شناسید اما هنوز پای آدم به پایانه نرسیده فریاد ها ی دعوت آمیز متصدیان شرکت های مختلف اتوبوس رانی که هر کدوم سعی می کنند مسافر را به طرف خودشون جذب کنند به گوش می رسه. دیروز وقتی حدود ساعت 3 بعد از ظهر خودم را به ترمینال ارژانتین رسوندم که سواراتوبوس بشم مثل همیشه با همین سر و صدا ها روبرو بودم تا این که بالاخره از شرکتی که می خواستم بلیت تهیه کردم البته با کلی چونه زدن که صندلی تکی نداریم و اون آخر اتوبوس فقط جا داریم و... یک بلیت تکی پشت سر راننده به من داد. من که نه فقط دوست ندارم ردیف های جلو بشینم بلکه از رانندگی این راننده ای هم که قرار بود باهاش تا اصفهان برم اصلا خوشم نمی اومد. بارها و بارها باهش این مسیر را طی کرده بودم حتی یکبار که دانشجوهام را با قطار برده بودم اصفهان با اتوبوس این آقا نصف العمر شده به تهران برگشتیم. ولی خوب چه می شد بکنیم. ( من همیشه خیر سر بعضی ... با این مشکلات درگیرم. ) تا اومدم سوار شم دیدم یک دختر کوچولوی 6- 5 ساله جای من نشسته. بلافاصله مادرش که دید صندلی مال منه گفت می شه جاتون را با صندلی پشتی عوض کنید آخه بچه من دوست داره جلو بشینه. بهش گفتم من از خدا می خوام ولی این کوچولو شاید خطرناک باشه جلو بشینه. گفت اشکالی نداره . بعد هم در جواب مسئول شرکت که داشت صندلی ها را کنترل می کرد همین پاسخ را داد. بعد بهش گفتم اقلا کمربند صندلی را ببند تا اگه ترمز ناجوری کرد... باز هم گفت نمی خواد اصلا نمی گذاره کمربندش را ببندیم. توی تموم راه همین طور که داشتم اول ورقه امتحانی صحیح می کردم و بعد مقاله و ...نگران این دختر کوچولو بودم که مادرش عین خیالش نبود و آنچنان در تمام طول راه با بغل دستیش حرف می زد که با وجود این که من از همون اول گوشی گذاشته بودم، سرم رفت. این را هم بگم که دست آخر وقتی دخترک از روی صندلی نقش زمین شد حتی به خوش تکون هم نداد. بچه هم که گویا به این همه توجه مادرش عادت داشت کمی خودش را تکوند و دوباره برگشت روی صندلیش. اما فقط حرفهای این خانم و یا شلیک های خنده دوست بغل دستیش نبود که آرامش من را برهم می زد بلکه آقا سیامک راننده هم با دو نفر که بعد شدند سه نفر در تمام طول راه حرف زد، اتوبوس را با شتاب این طرف و اون طرف کرد و برای تمام ماشین هایی که سر راهش بودند بوق بیابونی و گاه ممتد زد. البته با غرغر کردن من ضبطش را خاموش کرد اگر چه پیشرفت کرده بود و به جای آهنگهای ویجی (اگه اشتباه ننویسم که توی موسیقی اون هم از این نوعش هیچی نمی دونم) داشت آهنگهای دلکش و ... را اما با صدایی بسیار بلند و گوش خراش پخش می کرد. این وسط فقط جای یک فیلم هندی از نوع اتوبوسیش خالی بود که به لطف خرابی دستگاه از دستش راحت بودیم. توی همین شلوغی من هم داشتم کارهای عقب افتاده را انجام می دادم. یک حال و هوایی داشت نگفتنی تازه اگه صدای بلند فن اتوبوس و نیز گرمی هوای بعد از ظهر کویر را هم بهش اضافه کنید.
ولی به قول مرحوم پدرم خدا را صد هزار مرتبه شکر باز هم سالم رسیدم خانه.

۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

اس ام اس های سرگردان

تو بعضی داستانها و فیلم ها راجع به روح های سرگردان یک چیزهایی خوانده بودم یا دیده بودم اما در مورد اس ام اس های سرگردان تا حالا چیزی نشنیده بودم. دیروز نزدیک های ظهر همین طور که توی آشپزخانه هم مراقب غذا بودم و هم داشتم یک مقاله را داوری می کردم یک اس ام اس برام اومد چون بدم نمی اومد که یک استراحتی به خودم بدم فوری رفتم به سراغ گوشیم و اس ام اس را بازش کردم ببینم از کیه. با تعجب متن را خوندم. از انجمن زنان پژوهشگر تاریخ بود. اولش که دیدم عنوان انجمن هست تعجب نکردم چون روز مجمع عمومی بود و من چون می بایست در اصفهان باشم نتونسته بودم شخصاً حضور پیدا کنم و فقط وکالت داده بودم به یکی از دوستان. گمان کردم نتیجه انتخابات را برام فرستادند اما متن حکایت دیگه ای داشت. دعوتی بود برای شرکت در بزرگداشت خانم دکتر اتحادیه. با تعجب پیش خودم گفتم ما که برای ایشون بزرگداشت گرفته ایم! ولی همینطوری که داشتم متن پینگلیش این دعوت نامه را می خوندم رسیدم به تاریخ و مکان برگزاریش دیدم مکان دایره المعارف در دارآباد است و تاریخ 87/12/11. از تعجب مبهوت مونده بودم که این دیگه چیه؟ این همه وقت بعد از یک سال و اندی این اس ام اس سرگردان کجا قایم شده بوده که حالا رسیده؟ اصلاً می شه یک همچین چیزی یا نه؟ خلاصه من که نفهمیدم این کجا بود و چرا با این همه تأخیر اومد و از اون جالب تر این که وقتی خواستم دوباره بازش کنم و به بقیه نشون بدم دیگه سرجاش نبود. نمی دونم بر اساس تاریخش رفته بود یک جای توی حافظه آخر سال 87 ؟ من که نفهمیدم اگه شما می دونید راهنمایی کنید. ولی به هر جهت حواستون از این به بعد به این اس ام اس های سرگردان هم باشه.

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

از گرجیان در کاخ گلستان تا صبحانه در مجلس

با تأخیر بسیار و با یک عالمه عذرخواهی: روز زن و روز مادربر شما مبارک. از همه اونهایی که به هر شکلی برام پیام تبریک فرستاده بودند سپاسگزارم. ببخشید که فرصت نکردم هیچ مطلبی به خاطر این روز مهم بنویسم. باشه یک وقت دیگه حتما می نویسم. ولی واقعا به قول دل آرا از بس به وبلاگم سر نزدم "وبلاگم خاک گرفته." شاید هم دیگه تار عنکبوت بسته! ولی چیستای عزیز درسته ما دیگه امتحان نداریم اما همدردی با شما که یادمون نرفته ! هر وقت شما امتحان دارید مطمئن باشید کار ما هم چند برابر شده.
چند هفته قبل که از میراث مکتوب برای شرکت در رونمایی کتاب تاریخ شاه صفی دعوتم کردند با نگاه به تقویمم با قاطعیت گفتم دوشنبه 17 خرداد تهران نیستم. می دونید که هر فرصتی که پیش بیاد من راهی اصفهان می شم و یک جورایی نمی تونم بودنم را در خانه و با خانواده با هیچ چیز دیگه عوض کنم. اما بعد از چند روز به دلایل مختلف از جمله برخی کارهای دانشجوها و ... و همچنین دیداری که قرار بود صبح روز سه شنبه در کتابخانه مجلس داشته باشیم و جلسه انجمن ایرانی تاریخ قصد کردم بعد از ظهر دوشنبه عازم تهران بشم. اما دعوتنامه آقای
Nikoloz Nakhutsrishvili برای شرکت در افتتاحیه نمایشگاه عکسی که به مناسبت روز ملی گرجستان در کاخ گلستان برگزار می شد باعث شد که صبح دوشنبه حرکت کنم. توی طول راه همچنان داشتم کارهای دانشجویان ارشد را می خوندم که باید نمره شون تا روز شنبه ثبت نهایی شده باشه.
ساعت 4 عصر تازه رسیدم خانه و همراه با خانم دکتر فصیحی عازم کاخ گلستان شدیم و در میانه راه نیز خانم سعیدی و خواهرشون به ما پیوستند. یک ساعتی از شروع مراسم گذشته بود که رسیدیم. بعد شلوغی های مترو در اون ساعت از روز و منطقه اطراف کاخ وارد یک فضای آرام و زیبا شدیم. با سرعت به طرف نمایشگاه رفتیم چون اسم جالب توجهی هم داشت "گرجیان در کاخ گلستان" البته اگه بخوام از تعارفات مرسوم بگذرم آن چه ارائه شده بود خیلی کمتر از انتظار ما بود اما در مجموع به رفتنش می ارزید. بعد از بازدید از نمایشگاه و بعد از پذیرائی در یکی از ساختمان های کاخ که تابلو ورود ممنوع داشت. هم کمی خستگی روز از تنمون در رفت و هم احساس خوبی از نشستن در یک بنای تاریخی بهمون دست داد. البته آقای که فکر کنم کارهای خدماتی انجام می داد می گفت این صندلی ها که روش نشسته اید مال همون دوره قاجاره است. حتی رویه های مخملش. البته صد درصد اشتباه می گفت. رویه ها تازه تعویض شده بودند و عمر صندلی ها به پیش از دوره محمد رضا شاه نمی رسید. ولی خوب گفتیم همونه که شما می گی.
سالها از آخرین باری که از موزه کاخ گلستان دیدن کرده بودم گذشته و شاید بسیاری از بخش ها چندان در خاطرم نمونده بود به ویژه که وقتی برای باز دید موزه می ریم در ساعت اداریه و از اون مهمتر توجه به موزه و درون بنا جلب می شه و این اولین بار بود که با دقت داشتیم فضای بیرون بناها را تماشا می کردیم. وقتی در خارج از ساختمان با آقای نیکلاس و ... خداحافظی کردیم به جای رفتن به طرف در خروجی گفتیم خوبه دوری در اطراف ساختمان بزنیم و این فوق العاده بود. یک عالمه عکس گرفتیم کمی هم بحث در مورد هنر قاجار ومقایسه اش با هنر صفوی کردیم که بی شک من نمی تونم جز دفاع از هنر صفویه کار دیگه ای بکنم.
تماشای تالار آئینه خانه از پشت پرده های کشیده شده پنجره های اون لذت خاصی داشت وقتی درخشش آینه ها از لای پرده های مخمل فرسود و رنگ رو رفته ( و حتی پاره شده آن) به چشم می خورد. شاید بیش از اونی که این تالار مرا به یاد شاهان قاجار بیندازه به یاد کمال الملک انداخت.
عبور از کنار درخت مگنولیا که گل های در دسترس اون را می شد بویید و لمس کرد ، حوض بزرگ آب با فواره هایی که در یک ردیف کار شده بودند و درختان تنومند چنار که قدمت تاریخ را به یاد می آوردند همه و همه حس غریبی در اون عصر تابستانی در کاخ گلستان به آدم می داد و از اون مهمتر این که همه رفته بودند و ما چهار نفر بودیم و چند تا باغبان و نگهبانان دم در و مزاحمی نبود که سکوت محیط را بشکنه. البته ظاهرا کسی هم متوجه حضور ما نشده بود. ما هم چندان اصراری به رفتن نداشتیم چون می دونستیم دیگه چنین تجربه ای پیش نخواهد اومد.
همین طور که در اطراف پرسه می زدیم و بناها را تماشا می کردیم در مورد هنر دوره قاجار بحث می کردیم و از فضا و زیبایی های محیط لذت می بردیم. عصر دل انگیزی بود. به آخرین بخش رسیده بودیم واز سنگ قبر ناصر الدین شاه هم گذشته بودیم که تازه متوجه حضور ما بیگانگان د رکاخ شدند و سرباز وظیفه ای برای هشدار که وقت بازدید تمام شده به طرف ما اومد. از کاخ خارج شدیم .
اما قرار ملاقات ما در کتابخانه مجلس به صبح چهارشنبه ( یعنی امروز) افتاد. اون هم صبح زود. ساعت 6:30 دقیقه جناب آقای جعفریان تماس گرفتند که پس چرا دیر کردید. ما هم صبحانه را رها کردیم و عازم شدیم. از 7 گذشته بود که همراه با خانم دکتر فصیحی و خانم سعیدی و خانم مردوخی که مقدار قابل توجهی اسناد و کتابهای خطی خانوادگی با ارزش داشت ( که تازه کشفش کرده بودیم) به دفتر آقای جعفریان رفتیم. (البته باور نمی کردیم اما صبحانه هم شامل نان و پنیر و مربا و ..روی میز چیده شده بود.)همون جا یکی از کتابهای خطی را اسکن کردند و به طور شفاهی قرار تصحیحش را با خانم مردوخی گذاشتند.
من واقعا نمی تونم هیجانم را از سرعت عملی که در کار آقای جعفریان هست پنهان کنم. می خوام همین جا غیر از اون که رسما به سهم خودم از جناب اقای جعفریان بابت تلاشی که برای تاریخ ایران می کنند تشکر کنم. این را هم یادآوری کنم که ورود به کتابخانه مجلس و استفاده از منابع اون از خطی گرفته تا بخش کتابهای جدید بسیار آسان شده به طوری که گاهی باور نکردنیه. از بخش دیجیتالی هم دیگه حرف نزنم باید خودتون سری بزنید و ببینید. من به اقای جعفریان و همه همکارانی که با عشق و علاقه در کنار ایشون کار می کنند و بی شک بدون اونها هم کاری از پیش نخواهد رفت تبریک می گم. به امید روزی که تمام کتابخانه های کشور تا این اندازه سهل الوصول شود.


۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

یک پیام برای دانشجویان...

یک پیام برای دانشجویان عزیزی که من نمی شناسمشون و در وبلاگ من با نام مستعار یا ناشناس پیام می گذارند. باید بگم اصلا من از طریق وبلاگ سعی کردم ارتباطم را با طیف وسیعتری از داشنجویان برقرار کنم. زمان ما عصر ارتباطاته و دیگه همه چیز به یک کلاس رو به تخته سیاه با یک سخنران و مستمعانی بدون سوال و بدون نظر و ... ختم نمی شه. مهم نیست در کجا، کدوم شهر یا کدوم روستا آدم زندگی می کنه و احیانا درس می خونه. مهم اینه که با کجاها ارتباط برقرار کرده. می خواد چکار کنه و می خواد چی بدونه. بدون تعارف امروزه می شه با یک خط انترنت ( البته از نوع پرسرعتش) به بهترین کتابخانه های جهان دسترسی پیدا کرد. می شه با بسیاری از افراد متخصص در هر زمینه مستقیماً ارتباط پیدا کرد. چه در داخل و چه در خارج ایران. جهان علمی امروز مرز نداره دیگه چه برسه به این که دانشجویان با ترس و نگرانی مطلبشون را بنویسند و یا حتی از من بخواند که پیامشون را منتشر نکنم.
می خوام این طوری بهتون بگم شما هر جایی که هستید اگه به خانواده تاریخ تعلق دارید و یا اگه به نوعی مرتبط با این رشته هستید من گمان می کنم تمام اساتید دانشگاهها در سراسر کشور جزو اساتید شما هستند و اگه پرسشی دارید می تونید بهشون حضوری غیر حضوری مراجعه کنید . من از قول اکثریت اون بزرگواران می تونم به شما قول بدم که حاضرند کمکتون کنند. تجربیات شخصی من در دورانی که هنوز اینترنتی نبود بر چیزی جز این گواهی نمی ده.
در عین حال با تاسیس انجمن ایرانی تاریخ که امروز سومین مجمع عمومی اون برگزار شد و هیئت مدیره جدید منتخب شدند شاید بشه امید داشت که بسیاری از مشکلات در این زمینه قراره حل بشه چون این انجمن مکانیه برای اهل تاریخ. سایت انجمن را براتون می نویسم: www.ishistory.ir ایمیل انجمن هم : info@ishistory.ir است. دیگه بقیه اش با خودتونه.
البته چون من علاوه بر این انجمن عضو انجمن زنان پژوهشگر تاریخ ( که یازده ساله شده) هم هستم از خانم های رشته تاریخ که مایل به همکاری هستند دعوت می کنم سری هم به این انجمن بزنند. البته ورود اقایان هم بلامانع است. اگر هم مقیم تهران هستید و یا آمدن به تهران براتون سخت نیست چهارشنبه های اول هر ماه ساعت 4 بعد از ظهر همیشه ما در انجمن سخنرانی داریم.
به هر حال دیگه به خودتون بستگی داره. موفق باشید

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

آسیب شناسی طبابت

دیشب وقتی بالاخره تونستم برم بخوابم تازه ذهنم متوجه مرور هفته ای که گذشت شد. چه هفته متنوعی! شنبه صبح را همون طور که نوشته بودم با دیدار استاد افشار آغاز کردیم. چهارشنبه و پنج شنبه هم سمینار تاریخ و ترجمه بود که به همت انجمن ایرانی تاریخ در پژوهشگاه علوم انسانی برگزار شد. دبیر علمی سمینار خانم دکتر شهلا بختیاری بود. در مجموع می شه گفت سمینار خوبی بود خصوصا که علاوه بر ارائه سخنرانی چند کارگروه تخصصی هم تشکیل شد و در نهایت نظرات کارگروه های مختلف جمع بندی و به عنوان راهکار برای ترجمه کتابهای تاریخی ارائه شد. البته تا چه اندازه در آینده از نتایج این سمینار، مترجمان و ناشران و موسسات فرهنگی استفاده کنند، بحثی جداگانه است که نیاز به زمان داره ببینیم چه خواهد شد.
اما فقط اینها نبود. نمایشگاه کتاب هم علی رغم شلوغیش و نبود کتاب و سختی هایی که از وقتی وارد می شی تا وقتی خارج می شه باید تحمل کنی، جایی وسوسه کننده بود که نمی شد نرفت. حتی اگه آدم ببینه کتاب تازه از زیر چاپ درآمده خودش روی پیشخوان ناشر نیست. ظاهرا مربوط به بد قولی های صحافی بود که تنها تعداد محدودی از کتاب را برای قبل از شروع نمایشگاه تحویل داده بود و اونها هم همون روزهای اول تمام شده بودند. دیگه نمی دونم بعد از اون بالاخره مابقی کتاب به نمایشگاه رسید یا نه.
از بحث فرهنگی که بیاییم بیرون دو تا مهمونی هم رفتم و از اون جالب تر در فاصله دو روز پشت سر هم دو تا تصادف داشتم. نه این که خیال کنید من به کسی زدم یا ... خیر. بار اول پشت چراغ قرمزبا کمی فاصله از ماشین جلویی ایستاده بودم و داشتم از رادیو فرهنگ مذاکرات مجلس را گوش می کردم که صدای وحشتناکی توجهم را به پشت سر جلب کرد. ترمز یک ماشین که البته عاقبت به ماشین پشت سری من برخورد کرد و طبیعیه که اون هم به شدت به ماشین من زد. بگذریم از این که اصل ماجرا مربوط به یک موتوری بود که یک اقای جا افتاده اون را می روند و خوب البته مردم نتونستند متوقفش کنند و زود فرار را بر قرار ترجیح داد. راننده مقصر هم آقای سالخورده ای بود که با تویوتای جدیدش یاد جوانی هاش حسابی تند میومد و شاید هم کمی هول شده بود و ترمز و کلاج را با هم گرفته بود. به هر حال من هم درگیر ماجرا شدم. چقدر وقت طول کشید تا چند تا پلیسی که سر چهار راه بودند بالاخره کروکی لازم را کشیدند و ... بهتر ازش حرف نزنیم. من را بگو که از چند وقت قبل برنامه ریزی کرده بودم که برم قبل از کلاسم کمی خرید کنم. هیچی دیرتر از وقت همیشه خسته و تشنه به دانشگاه رسیدم. از اون بدتر این که مجبور شدم فردا صبحش تا میدان قزوین برای بیمه برم. بیمه مقصر هم کفاف هزینه دو تا اتومبیل را نمی داد به ویژه که ماشین وسطی که تازه یک ماهش بود حسابی آسیب دیده بود. بنابراین مابقی را قرار شد مقصر بپردازه، البته ماشین وسطی راضی نمی شد و بیمه نامه و مدارک مقصر را در جیبش گذاشت و گفت تا ماشینم از صاف کاری نیاد نمی دم باید ببینم نکنه بیشتر از اینها بشه. من هم که تا حالا از کسی پول این طوری نگرفته بودم در ضمن ماشینم هم خیلی طوریش نشده بود از سر مابقیش گذشتم و سریع خودم را به سمینار رسوندم.
اما دومین تصادف روز پنج شنبه همون طوری که در کنار پژوهشگاه در مسیر ورودی پارکینگ که یک محیط بن بست و نسبتاً عریضی هم هست پارک کرده بودم اتفاق افتاد. اما اینبار فرد مقصر از نبود صاحب ماشین استفاده کرده بود و مثل همون موتوری مقصر فرار را بر قرار ترجیح داده بود. با خودم گفتم خوب شد از راننده اول پول نگرفته بودم و گرنه خودم را سرزنش می کردم که مگه نمی گند تاوان گرفتن حرامه. تاوان گرفتی نتیجش این شد. حالا می تونم بگم نگرفتم اما باز هم همون طور شد.
همون طور که داشتم اینها را توی ذهنم مرور می کردم یادم اومد که اول هفته که بعد از یک و ماه و نیم در انتظار نوبت بودن بالاخره تونسته بودم برم پیش یک پزشک جراح که البته تا ساعت یازده و نیم شب هنوز توی مطبش بودم و دست آخر هم او منشاء همه ناراحتی هام را فشار عصبی تشخیص داد (خدارا شکر که مشکل خاصی نداشتم ) و یک بار داروی اعصاب برام نوشت بدون این که کمترین شناختی از من داشته باشه و یا پرسشی ازم بکنه. فقط پرسید خوب می خوابی؟ گفتم وقت ندارم خیلی نمی تونم بخوابم. اما نگفتم خوابم نمی بره یا ...ولی دکتر چنین تشخیص داده بودکه برای کسی که وقت درست خوابیدن نداره باید یک عالمه داروی خواب آور و اعصاب و ... تجویز کرد اما آقای دکتر حتی به مریضش نگفت اگه این ها را بخوری گیج می شی. پشت ماشین نمی تونی بشینی و ...خدا پدر و مادر خان دکتر داروساز داروخانه محله ما را بیامرزد که حواسش بود و با تعجب پرسید این نسخه مال کیه و کی باید اون را بخوره . وقتی گفتم خودم پرسید تا حالا داروی اعصاب خوردی که اینها را بهت دادند؟ !!!! باز هم به دقت خانم ها!
راستی چی می شد اگه ما تاریخی ها یک سمینار آسیب شناسی تحت عنوان « طبابت عجولانه » یا «سهل انگاری در طبابت» یا ... تشکیل می دادیم. تا دلتون بخواد می شه سوژه پیدا کرد. اصلا مگه هر کی می رسه از هر رشته ای وقتی حوصلش سر می ره تاریخ نمی خونه و بعضاً تاریخ نمی نویسه؟ خوب چی می شه ما تاریخی ها هم که دست به سمینارمون بد نیست ،تجربه هم داریم ، چنین کاری بکنیم؟؟؟؟
من که قرص ها را نخوردم.
توی مرور هفته ای که گذشت به اینجا که رسیدم یادم اومد قرار بوده من از روش های مدیتیشن استفاده کنم. یکی از دوستان توصیه کسب آرامش از این طریق را کرد. بد هم نبود چند روزی هست که دارم سعی می کنم با همین شیوه سریع و با آرامش بخوابم. تازه قبل از خواب داشتم فیلم راز را که باز یکی از دوستان برام آورد توی سمینار می دیدم. نمی دونم تا چه اندازه می تونم باورش کنم ولی خودم هم از همون هایی هستم که همیشه جای پارک ماشین را پیدا می کنم. این یک موردش محسوس و مثال زدنیه بقیه را نمی دونم باید کمی بیشتر تلاش کنم ببینم درست از آب در میاد یا نه. خوب قرار در مدیتیشن این بود که به هیچ چیز فکر نکنیم و فقط تمرکز. پس افکار را از سرم بیرون کردم وسعی کردم تمرکز کنم. بدون هیچ قرص و دارویی تا صبح خوب خوابیدم.
یادتون باشه سمینار آسیب شناسی طبابت از ضروریات جامعه ماست.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

دیدار با استاد افشار

امروز صبح بر اساس قرار قبلی که با استاد ایرج افشار گذاشته بودیم با دانشجویان دوره دکتری به خانه ایشان رفتیم. فرصت خوبی بود برای مطرح کردن خیلی از پرسش ها و استفاده از محضر استاد. من که شخصا بسیار استفاده کردم و از این دیدار لذت بردم و فکر می کنم دانشجویانم نیز احساسی مشابه داشتند. استاد عزیز با گشاده روئی نه تنها پرسش های دانشجویان را پاسخ دادند بلکه خود زمینه بحث هایی را مناسب با تخصص و علاقه هر کدام از دانشجویان فراهم نمودند. کاش این امکان وجود داشت که خیلی بیشتر از دانسته ها و تجربیات ایشان بهره می بردیم و ای کاش شیوه تحصیل در دوره دکتری از بسیاری قید و بندهای دست و پا گیر آموزشی آزاد می شد و برای دانشجویان فرصت لازم برای آموختن به معنای واقعی فراهم می شد. اگر چه خوشبختانه ما در دانشگاه خودمان تا حد زیادی توانسته ایم تغییراتی در شیوه های سنتی ایجاد کنیم. اما باز هم نیازمند پیشرفت و ایجاد اصلاحات اساسی در این زمینه در سراسر کشور هستیم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

مجسمه های شهر!!

این چند روز آن قدر گرفتار کاربودم که حتی جنجالی ترین خبر شهر را هم نشنیده بودم! اما دیروز صبح حین رانندگی به طرف دانشگاه طبق معمول داشتم رادیو فرهنگ را گوش می دادم که با خبری مواجه شدم که با طنزی ظریف گوینده ( آگه اسمش را اشتباه نکنم آقای ساکتی) در موردش کلی حرف زد و اون دزدیده شدن مجسمه های برنزی شهر بود. توی خبری که اون گفت صحبت از 3 مجسمه بود اما بعداز ظهر که توی تاکسی داشتم به طرف ترمینال آرژانتین می رفتم رادیو از دزدیده شدن دهمین مجسمه خبر داد.
راستش را بخواهید همون سر صبحی که این خبر را البته با چند روز تأخیر شنیدم شوک شدم. آیا به قول گوینده رادیو دزد یا دزدان به خاطر قیمت برنز این مجسمه ها را دزیده اند یا نکنه طالبان هم پاش به اینجا رسیده و می خواد نسل هر چه مجسمه توی شهر هست را بربیندازه؟! واقعاً نمی دونم چی بگم. البته من چون تهرانی نیستم بعضی از این مجسمه های مسروقه را که نام برد ندیده بودم. اما یکیش را خیلی می دیدم و بهش یک دلبستگی خاصی هم داشتم اون هم مجسمه مادر بود. نمی دونم جای خالی اون را توی میدان مادر چه چیزی پر خواهد کرد؟!
چرا ما علق ملی نداریم؟ چرا قدر چیزهامون را نداریم؟ چرا به جای سازنده بودن نابودگر هستیم؟ چرا راحت و بی توجه از کنار همه چیز می گذریم؟ و یک عالمه چراهای دیگه از دیروز تا امروز فکرم را آشفته کرده.
فکر می کنم من که هنرمند نیستم و شاید به ارزش هنری این آثار چندان آشنا هم نباشم این قدر آزده شده ام ، بیچاره هنرمندان این مرز و بوم که یا آثار هنریشون را می گذارند توی زیر زمین های نمور و ... تا بپوسه یا اگه خوش اقبال باشند و در معرض دید قرار بیگرند اون وقت از وسط شهر جلو چشم مردم ( اون هم توی تهرانی که شب و روز نداره و همیشه خدا پر از رفت و آمده) می دزدند! چرا؟ نمی دونم. فقط با همه کسانی که از این حادثه ناراحت شده اند همدردی می کنم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

نشست در میراث مکتوب

بعد از ظهر امروز جلسه رونمایی از کتاب «الابنیه عن حقایق الادویه» در میراث مکتوب برگزار شد. اصل نسخه در کتابخانه ملی اتریش نگهداری می شود و توسط میراث مکتوب به صورت فاکسیمیله با چند مقدمه ( یا بهتر است بگویم مقاله) ارزشمند از شخصیتهای علمی برجسته عصر حاضربه چاپ رسیده است. از آن جایی که کتاب را هنوز نخوانده ام هیچ نوع اظهار نظری نمی توانم بکنم و اطلاعاتم در این خصوص تنها از طریق مطالب است که در جلسه مطرح شد. کتاب همان طور که از اسمش مشخص است در خصوص طب می باشد و توسط اسدی طوسی بازنویسی شده است و در حال حاضر قدیمی ترین اثر پزشکی به فارسی می باشد.
اما در مورد جلسه رونمایی باید بگویم بر خلاف همیشه که از طریق ایمیل و یا نامه از برپایی این گونه جلسات خبردار می شدم این بار اگر یکی از دوستان (که البته متأسفانه خودش هم نیامد) به من اطلاع نداده بود ، بی تردید خبردار نمی شدم. شاید هم قرار بود که جلسه بی سرو صدای زیاد و بدون تبلیغات برگزار شود. نمی خواهم گله کنم شاید حق داشته باشند چون فضای سالن بسیار کوچکتر از آن بود که اگر مثل همیشه دعوت می کردند گنجایشش را داشته باشد. خصوصا که چند مهمان خارجی هم داشتند. اگر چه من در اصل برای دیدن استاد ایرج افشار رفته بودم تا حضوری ازایشان برای جلسه که با دانشجویان دوره دکتری به خانه ایشان برویم، وقت بگیرم. از بین مهمانان خارجی یک نفر را از قبل می شناختم. دیگری هم که مهمان ویژه این مراسم بود مدیر جدید انستیتو ایران شناسی در اتریش دکتر فلوریان شوارتس و جانشین دکتر فراگنر بود. وی جوان تر از آن بود که انتظار داشتم اما امیدوارم که بتواند این موسسه را فعال نماید. مهمان خارجی دیگر نیز که البته ربطی به چاپ کتاب نداشت سفیر اتریش بود که نسبتاً زود هم جلسه را ترک کرد.
سخنرانان کسانی بودند که از جنبه های مختلف در خصوص این نسخه کار کرده بودند و البته حاصل کارشان نیز در کتاب چاپ شده بود. ابتدا دکتر ایرانی مدیر میراث مکتوب ضمن خوشامد گویی در مورد چاپ این اثر صحبت نمود پس از او دکتر فلوریان شوارتسن صحبت کرد و سپس استاد گرانقدر استاد ایرج افشار در مورد سند شناسی و نوع خط و آن چه در این مقوله می شد از نسخه دریافت کرد ایراد سخن نمودند. سپس دکتر نصرت الله رستگار عضو کتابخانه ملی وین در مورد این که از چه تاریخی می توان این کتاب را در وین ردیابی کرد و چه کسانی برای اولین بار از آن گزارش داده اند صحبت نمودند. پس از آن دکتر ابوالقاسم سلطانی که متخصص در طب سنتی است مطالبی را در مورد برخی بیماری ها و نیز داروها و غیره ایراد نمودند و از آن جا که خیلی تخصصی بود، شاید من جز اندکی از مابقی سردر نیاوردم. در پایان نیز دکتر علی اشرف صادقی عضو فرهنگستان ادب فارسی در باب برخی واژه ها که نشان از لهجه های منطقه ای می تواند باشد سخن گفتند. البته تردیدی نیست که مفصل این مطالب در سایت میراث و البته پس از تاخیری چند ماهه در نشریه گزارش میراث درج خواهد شد. اما از آن جایی که جلسه پربار و خوبی بود حیفم آمد هیچ چیزی در باره آن ننویسم. علاوه بر این که در حاشیه جلسه با برخی افراد جدید آشنا شدم و نیز بسیاری از کسانی را که مدتی بود فیض دیدارشان را نداشتم ملاقات کردم.


۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه

سند باد نامه

داشتم از سر تفنن کتاب سند بادنامه را می خواندم. شاید همتون با اسم سندباد آشنا باشید خصوصا که چند سال قبل کارتون سندباد از کارتون های پر طرفدار بچه ها بود و همین طور برخی بازی های رایانه ای که نقش اول با سند باد است. پس این نشان می ده که سند باد مرزهای داخلی را پشت سر گذاشته و شهرت جهانی پیدا کرده است. این کتاب به بسیاری از زبان ها از جمله زبان های اروپایی ترجمه شده و خود سرمشقی برای نگارش کتابهایی با مضمونی مشابه در سایر کشورها شده است. اصل این کتاب مربوط به دوره پیش از اسلام است و هنوز در مورد این که مانند کلیله و دمنه مربوط به هند است یا یک داستان ایرانی است اختلاف نظرهایی وجود دارد. مصصح این اثر "دکتر محمد باقر کمال الدینی" در مقدمه مفصل خود به خوبی به این اختلاف نظرها پرداخته و خود ایشان مانند برخی از پژوهشگران دیگر، نظرش بر ایرانی بودن داستان است. این کتاب در قرن ششم توسط محمد بن علی ظهیری سمرقندی با نثری شیوا و ادیبانه همراه با اشعار و آیات بازنویشی شده است و در سال 1381 توسط میراث مکتوب به چاپ رسیده است.
اما ببینیم داستان از چه قرار است این کتاب شامل یک داستان اصلی است که در درون آن حکایت های دیگری گفته شده است. داستان اصلی از پادشاهی عادل و نیکوکار یاد می کند که در آرزوی فرزند بود تا عاقبت به توصیه یکی از زنان حرم "حاجت به درگاه اکرم الاکرمین..." برد و خواسته اش اجابت می شود و خداوند فرزند پسری به او عطا می کند. ولی "هیچ چیز از مدارک علوم یاد نگرفت". شاه دستور می دهد فلاسفه را جمع کنند و آنان به مشورت نشینند که چه باید کرد. از بین آن همه 7 نفر از فیلسوفان سه شبانه روز نشستند و فکر کردند تا آن که از بین آنان سندباد حاضر شد تربیت شاهزاده را بر عهده گیرد. سپس در جواب سایرین که در بزرگی او به مبالغه پرداخته بودند حکایتی را بیان می کند و در واقع از همین جا حکایت های دیگر کتاب آغاز می شود و تا پایان ادامه می یابد. شاهزاده نیز تحت تربیت او رشد می کند و جوانی برومند و صاحب فضل و کمال می شود و البته از حُسن و جمال هم بی بهره نیست و از این روی یکی از زنان پادشاه (کنیزکان) شیفته او شده و به او اظهار عشق می کند و می گوید اگر چنین چیزی را اجابت کند شاه را مسموم خواهد کرد تا جوان بر تخت نشیند. شاهزاده نمی پذیرد و زن از ترس رسوا شدن وی را به سوء نظر به خود متهم می کند. شاه نیز آشفته حال در صدد قتل پسر حق ناشناس برمی آید.
در این جا سندباد بنا به دلایل نجومی از شاهزاده می خواهد تا 7 روز سخنی در دفاع ازخود بر لب نیارد و سپس ( به عدد 7 و تکرار آن و قداستش توجه شود) 7 وزیر شاه دست بکار می شوند که به هر ترتیب لکه تهمت را از دامن شاهزاده جوان پاک کنند. پس از 7 روز که ظاهرا نحوست ایام ( اعتقاد به سعد و نحس بودن ایام) برطرف می شود. شاهزاده به اشاره سندباد به سخن می آید و از خود رفع اتهام می کند.
این شیوه داستان را شما بارها شنیده اید ماجرای سیاوش و ... نیز چیزی جز این نیست. اما لبه تیز حمله کتاب به زنان تنها در همین خلاصه نمی شود و در جای جای داستان ها از مکر زنان و ... یاد شده است. اگر چه مصحح با آوردن نمونه هایی از نگاه مثبت کتاب به برخی زنان سعی در خنثی کردن این دیدگاه منفی کرده است اما به هر حال نمی توان از باور و اعتقاد نویسنده به چنین مسائلی چشم پوشی کرد. در خلاف بودن و ناپسند بودن رفتار این زنان جوان هیچ تردیدی وجود ندارد اما برای من همیشه یک سوال وجود داشته و اون اینه که چرا هیچ وقت هیچ کسی فکر نکرد چرا چنین اتفاقی افتاده است. در این داستان ها خطا کننده زن جوانی است که نه به میل در حرمسرای پادشاهی که حکم پدر او و اگر نگوییم پدر بزرگ او را دارد اسیر است. هیچکس با این خطا کننده جوان همدردی نکرده و سعی نکرده جلو چنین مسائلی را از ریشه بگیرد. کسی فکر نکرد که باید حرمسرا را تعطیل کنند بلکه گفتند دخترک خطا کار را به مجازات برسانید. این که می گویم نگاه کتاب به زنان منفی است از روی تعصب نیست بلکه اگر کتاب را بخوانید می بینید در داستانهایی نیز که از زنان نیکو سخن می گوید باز هم هدفش نشان دادن مکر زنان است. به عنوان نمونه در داستان "کبک نر با ماده" بعد از اشاره به کشته شدن بی گناه کبک ماده توسط کبک نر از سر سوء ظن و شتاب در تصمیم بدون تحقیق و مشورت باز هم شاه را از مکر زنان برحذر می دارد. باور ندارید کتاب را بخوانید.
در ضمن مگر در طول تاریخ ما کم شاهد خطای مردان بوده ایم و حتی چه حکایت ها از برخی از رجل تاریخی است که برای دسترسی به زنی زیبا شوهر او را به غدر کشته اند. اما در تاریخنگاری ما چنین حکایاتی یا محو می شود و یا آنقدر توجیه می شود که نه تنها این گناه نابخشودنی را همه فراموش می کنند بلکه گاه پای رشادت و قدرت مرد می گذارند.
هر چه هست نمی دانم اما من گناه و خطا را مردانه زنانه نمی شناسم. خطا خطاست چه کننده اش مونث باشد و چه مذکر.
باز برگردیم سر تاریخ. در تاریخ ما هر وقت نام زنی می آید که از دید مردان پا را فراتر از گلیم خود دراز کرده و با کوتاه کردن دست مردان پیرامونش، قصد کشورگیری و مملکت داری دارد باز بی رحمانه پای این سخنان باز می شود و غالبا با زدن یک برچسب ناموسی بر وی چهره او را نه تنها در انظار معاصران که در طول تاریخ خدشه دار می کنند. چه بی رحم اند مردانی که چنین می اندیشند. من هر بار که در حین تدریس تاریخ صفویه به ماجرای خیرالنساء (مادر شاه عباس ) که زنی دلاور و جسور و آشنا با راز و رمز مملکتداری بود می رسم احساس شرم می کنم. وقتی می بینم مردانی (قزلباشان) صاحب منصب از این که هر روز به در حرمخانه روند و از یک بانو دستور بگیرند چنان بر غیرتشان سنگین می آید که حاضرند شکست از عثمانی را بپذیرند اما زیر بیرق یک زن در جبهه نجنگند و چنان تحت فشارش گذاشتند تا جبهه را ترک کند و به پایتخت بازگردد و برای چنین کاری چه بهتر از تهمت ناموسی! بعد هم که مقاومتش را دیدند و حس کردند آدمی نیست که به این زودی میدان را خالی کند به حرمخانه هجوم بردند و او و مادر پیرش را خفه کردند و در این میان شاه ( این مرد قدرتمند) خاموش بود و تنها چند روزی درِ خانه را به روی خود بست و به قولی قهر کرد. اما وقتی برای آشتی آمدند مثل همیشه منقاد و مطیع پذیرفت. او مرد بود خیرالنساء زن!
کاش نگاه جنسیتی را حذف می کردیم و به جایش به قابلیت های افراد می نگریستیم.

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

تعطیلات نوروزی

بعد از بیش از دو هفته تعطیلی خوشبختانه امروز کار و فعالیت آغاز شد. تعطیلات هم چیز خوبیه و هم بده. وقتی تعطیلات در پیشه آدم با کلی ذوق و شوق، یک عالمه برنامه می ریزه که چنین و چنان می کنم. من هم که از هر فرصتی برای رفتن به اصفهان استفاده می کنم مشتاقانه برای شروع این تعطیلات لحظه شماری می کردم خصوصاً که یک دنیا کار عقب افتاده داشتم و فکر می کردم در این فرصت طلائی می تونم همه اش را انجام بدم. اما ای دریغ از انجام حتی یک چندم اون همه کار. وقتی رفتم اصفهان آن قدر کارهای متفرقه که یک بخش عمده اش هم مربوط به خانه داری بود سرم ریخته شد که تمام کارهای دیگه فراموش شد. ساکی را که پر از کاغذ و کتاب برده بودم تقریبا دست نخورده و باز نشده برگشت تهران. چهارشنبه شب وقتی داشتم بر می گشتم تهران حال و هوای بچه مدرسه ای هایی را داشتم که تکلیفشون را انجام نداده اند. راستش یاد دوران دبستان خودم اومدم. اون زمانها پیک نوروزی نبود بلکه می گفتند برای تکلیف عید باید تمام کتاب فارسی را رونویسی کنید حدود صد تایی هم مساله ریاضی میدادند و سالهای پایانی دبستان کمی هم علوم. ریاضی ها مشکلی نداشت زود زود قبل از شروع عید حلش می کردم. اما امان از کتابت. اولش خیلی ذوق داشتیم. یک دفتر صد برگ خوشگل ( البته یادتون باشه که اون موقعه دفتر به فراونی حالا نبود) انتخاب می کردم و با ذوق و شوق همون روز اول تا آخرش را خط کشی می کردم. شاید کمی هم گل و بوته بعضی صفحاتش می کشیدم. به هر حال کتابت بود و می دونستم هر درسی از فارسی چند صفحه جا می گیره چون اونقدر مشق شب نوشته بودیم که تعداد سطرهای کتاب را هم حفظ بودیم. اگه یک کتاب فارسی قدیمی هم به دستم می رسید و یا اگه تونسته بودم به بهانه گم کردن کتابم قبل از عید یک کتاب نو از مدرسه بگیرم ( البته پولی نه مجانی) عکس های خوشگلش را می چیدم و جای جای دفتر می چسبوندم. فقط تنها کاری که مونده بود روی نویسی درس ها بود. چه کار سختی! خصوصا که تا اومده بودم اون کارهایی را که شمردم انجام بدم سال جدید و دید و بازدید ها هم شروع شده بود. خانه ما هم که در چنین مواقعی رفت و اومدش کم نبود به علاوه تلوزیون هم یک عالمه برنامه ها خاص نوروز داشت و برنامه بچه ها هم علاوه بر ساعت 5 عصر صبح ها ، اون هم با تعداد زیادی کارتون های قشنگ پخش می شد. بنابر این نوشن مشق ها هر روز به روز بعدی محول می شد تا می رسیدم به روز سیزده. اون موقع دیگه اشکمون هم سرازیر شده بود. خصوصا اگه سیزده مثل امسال به جمعه میفتاد و مجبور بودیم صبح شنبه بریم مدرسه. وای چه روز بدی. اگه اول دفتر خوش خط شروع شده بود آخرهاش خرچنگ و قورباغه راه افتاده بود. بگذریم از این که در میانه راه از نوشتن برخی کلمات در جمله صرفه جویی می کردیم که زودتر تمام بشه و آخرهای کار اصلا برخی جمله ها را جا مینداختیم ولی عوضش کلمات را درشت درشت می نوشتیم که خیلی جا بگیره و غالباً با چشمی گریان روی دفتر خوابمون می برد. نا گفته نمونه که گاهی بزرگترها هم دلشون می سوخت و به کمک میومدند تا بلکه این کتابت تموم بشه. دیگه بقیه اش به لطف و کرم و خوش خلقی معلم ها بستگی داشت که روی خودشون میاوردند که که چه کردیم و چقدرش را اون وسطای کار جا انداختیم یا اصلا ننوشتیم یا نه. ولی هر چه بود یاد اون روزهای قشنگ بخیر. روزهایی که برای زنگ تفریح و بازی با بچه ها لحظه شماری می کردیم. روزهایی که قبل از زنگ تعطیل و باز شدن در مدرسه ،پشت در هجوم میاوردیم که زودتر برسیم خانه. خاطرات خوش دبستان با هیچ چیزی قابل مقایسه نیست.

۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید

چند روزی بود که دلم برای نوشتن خیلی تنگ شده بود اما به دو دلیل از نوشتن محروم بودم. اول این که از شنبه تا الآن که ساعت 18 دوشنبه است حتی فرصت باز کردن چمدانم را هم پیدا نکرده ام چه رسد به وبلاگ نویسی! فقط صبح شنبه که بعد از یک هفته چشمم به جمال وبلاگم روشن شد پیام هاش را به روز کردم. راستش جایی که بودم وبلاگم فیلتر بود و این دلیل دوم برای ننوشتن در این روزها بود. اما کجا؟ جاتون خالی رفته بودم سوریه. در عرض یک هفته تصمیم به رفتن گرفتم، ویزا هم که نمی خواست و این خیلی کیف داد چون از بس پشت در سفارتخانه ها همیشه احساس عذاب می کردم از این که این دفعه پاسپورتم را دستم گرفتم و فقط بلیت خریدم و رفتم خیلی خوشم اومده بود و یک جورهایی به اون کسانی که همیشه می تونند این جور سفر کنند حسودی کردم.
خوب از این ها بگذریم حالا چه وقت سفر بود اون هم آخر سال اصلا درسته که آدم کلاس بچه ها را تعطیل کنه و خودش بره سفر؟! اینش را واقعا نمی دونم و از همه دانشجوهای عزیزم که کلاسشون را تعطیل کردم ( ناگفته نمونه که دانشجوها اصولا از تعطیل شدن خوششون هم میاد) عذر می خوام. ولی سفر بسیار خوبی بود و به ویژه برای من که درس فرهنگ و هنر اسلامی را تدریس می کنم خیلی مفید بود. این سفر را با تردید اما با تشویق بسیار زیاد دوستی که روی هنر و معماری اسلامی کار می کنه و 2 ماه بود که در سوریه داشت روی خانه های قدیمی تحقیق می کرد رفتم. اون مدتی هم در قاهره بوده و چند روز دیگه هم دوباره برمی گرده قاهره. دلم می خواست برم مصر اگرچه قبلا رفته بودم اما گفتند مطمئن باش بهت ویزا نمیدن. پس فکر کردم سنگین تر اینه که فکرش را هم از سرم بیرون کنم اگر چه اشتقاقش باقی مونده.
وقتی اصلا حرف رفتنش بود با این پرسش روبرو شده بودم که چرا اون هم الان و این که تو که سوریه قبلا رفتی؟ درسته ، اسفند 32 سال قبل وقتی تازه نوجوان بودم رفته بودم. اما اونقدر سوریه اون زمان ناخوشایند بود که ما در اردن هتل گرفته بودیم و دو بار با یک راننده فلسطینی صبح آمدیم دمشق و شب برگشتیم. شاید هم باورهای غلطی در ذهنمون از این کشور بوده . نمی دونم چون کم سن و سال تر از این بودم که بتونم درست قضیه را به خاطر بیارم.
توی ذهنم از سوریه مثل خیلی دیگه از کشورهای عرب و شاید همسایه پیشداوری هایی داشتم. مطمئنا برخی از شما هم مثل من و شاید متعصب تر از من در این زمینه باشید. ولی صریح بگم که همه این حرفها اشتباه محض است. توی سوریه من احساس عرب و عجم بهم دست نداد بلکه احساس یک فرهنگ مشترک یا دست کم ریشه های مشترک فرهنگی مردمی با قیافه ها و برخوردهای آشنا. اگه عربی حرف نمی زدند یا در واقع صدای متن را می شد ناشنیده گرفت حس می کردید توی یکی از شهر های ایرانید که قبلا نرفتید. من مثل خیلی از ایرانی ها نرفتم خرید.( اونهایی که باید براشون سوغاتی میاوردم و نیوردم باید ببخشند چون وقتش را نداشتم) البته از دم مغازه ها که رد می شدم هم وطنان را می دیدم و صدای صحبتشون را می شنیدم. همه وقتم را هم توی حرم نگذروندم. بیشتر رفته بودم که شهر را ببینم. قدم به قدم کوچه پس کوچه های محله قدیمی شهر ( باب توما) را زیر پا گذاشتم. اصلا همون جا توی یک خانه قدیمی بازسازی شده که به صورت هتل سنتی بود اقامت داشتم. جاتون خالی بی نظیز بود. تمام خستگی و حتی فشارهای کاری که در چند ماهه اخیر تقریبا بیمارم کرده بود و مجبورم کرده بود به دکتر متخصص قلب مراجعه کنم از بین رفت. به طوری که با این که جمعه صبح از دمشق به بُصری رفته بودیم و اونقدر در تمام شهر باستانی (رومی) اون راه رفته بودم و از پله های بلند آنفی تأتر اون بالا و پایین رفته بودم و بعد با اضطراب خودم را به دمشق رسونده بودم که از پرواز جا نمونم و تازه ساعت از نیمه شب خیلی گذشته بود که به ایران رسیدم، صبح اول وقت با انرژی رفتم دانشگاه که کلاسم را تشکیل بدهم. بگذریم از این که دانشجویان عزیز دوره دکتری نیومده بودند!!!
من توی این سفر چند منظوره خیلی چیزها آموختم. البته سعی کردم خاطراتم را روز به روز یادداشت کنم. چون احساسات آدم بعد از مدتی که از یک واقعه می گذره فراموش می شه. دوست داشتم همش را ثبت کنم، حیف که نمی تونستم وبلاگ بنویسم. برای خودم درس بود. آموختم که بی دلیل حرفی نزنم. سعی کنم جوامع را بشناسم بعد در موردشون قضاوت کنم. سعی کنم فکرم را دربست در اختیار دیگران نگذارم.
می دونید از همه مهمتر حس کردم که از وقتی که غرب به خودش تکونی داد و به علم و صنعت رسید و از قِبل اون استعمارش را همه جا گسترد، روی ذهن ما هم حسابی کار کرد. همون حرفهای تکراری که همتون می دونید مثل پان ایرانیسم، پان ترکیسم، پان عربیسم و غیره شکاف جهانی را که یک زمانی دست در دست هم داده بود زیادتر و زیادتر کرد. من اصلا به مرزهای سیاسی چه امروز و چه گذشته کاری ندارم من با فرهنگ و با ریشه های مشترک فرهنگی کار دارم. حس کردم با مردم سوری اگه از یک قوم و تبار هم نباشم اما ریشه های مشترکی هست که ما را به هم پیوند می ده. حس کردم با غرب خیلی بیگانه ام اما با شرق نزدیک و آشنام. به این نتیجه رسیدم که چرا برخی فکر می کنند که غرب همه چیز است. چرا ما در مقابل فرهنگ غرب یا مجذوبیم و یا مرعوب؟ چرا حتی وقتی تاریخمون را می نویسیم برامون مهمه که غربی چی می گه حتی اگه اشتباه بگه باز هم گفته اون را ترجیح می دیم به نوشته یک خودی. توی تخصص خودم چرا باید ببینم که دانشجو از قول دکتر کریستفر ورنر مصداق میاره که " وقف حمایت از نوه ها" و فکر می کنه چه کشف بزرگی نویسنده کرده. در حالی که برای من ایرانی مسلمان که آشنا به وقف و شیوه های اون هستم این جمله جز لبخندی را به دنبال نمیاره. چرا باید اون را ببینیم اما خودمون را نادیده بگیریم؟ و خیلی چرا های دیگه که اگه بخوام بنویسم زمان زیادی لازم داره. شاید اگه وقت کنم بعدا در مورد مصالحت آمیز بودن رفتار مردم نسبت به هم و عقاید و باورهای یکدیگر یک چیزهایی بنویسم. اما چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید.

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

مشاجره تحصیلکرده ها!

روی صندلی توی یک رادیولوژی شیک، خاص فک و دندان، یک جایی بالای شهر منتظر نوبتم نشسته بودم. یک خانمی آمد و ظاهراً چون آشنا بود بدون نوبت کارش را راه انداختند. یک آقایی که دیگه از انتظار حوصله اش سر رفته بود پا شد و با عصبانیت به خانمی که مسئول بود گفت چرا پس نوبت ما نمی شه؟ همین موقع اتفاقی سر و کله آقای دکتر صاحب رادیولوژی هم پیدا شد و به جای اون خانم با صدای بلندتر و خشن تر از مریض فریاد زد. آقا این جا داد نزن و خلاصه از همین یک کلمه بین اونها مشاجره لفظی شروع شد. آقای دکتر با آقایی که ادعا می کرد خودش هم تحصیلکرده و استاد دانشگاه است. راستش من که از حرفهایی که این دو نفر تحصیلکرده در جلو جمع به هم رد و بدل کردند عرق شرم از پیشانیم جاری شد. راستی درس می خونیم که چی بشیم؟!