بین این خاطرات به یاد آمده بعضی هایش درست به خود افغانستان مربوط می شد. شانزده سالم بود که درخانه پدرشوهرم رادیو بی بی سی هنگام اخبار شبانه ، سقوط کابل به دست شوروی را اعلام کرد. اگر چه شاید به دلیل نوجوانی چندان به عمق فاجعه ای که در پیش رو بود پی نبرده بودم اما اظهار تأسف بزرگترها نشان از فجایعی بود که بعدها به مرور از آنها خبردار می شدیم. شاید همین باعث شده باشد که احساس خاصی نسبت به افغان ها داشته باشم.
با هر بخشی از این رومان که شاید به زیبایی احساس یک نسل سوخته را بیان می کند چهره های غمگین و مصیبت زده افغانی هایی را که چندین دهه است در گوشه و کنار ایران با خانواده و یا تنها و بی کس سختی های زیادی را در طی این سالهای جنگ و ناآرامی متحمل شده اند در ذهنم مجسم شد. و همین طور احساس بسیای از آنانی که هنوز ایران و دیگر جای ها را مامنی امن تر از کشور خود یافته اند و پای رفتن به وطن و دیار خود را ندارند! و به دنبال آن ذهنم به سراغ این پرسش ها رفت که چه کسی مسئول است؟ و چگونه می شود چنین فجایعی را جبران کرد؟!
در آخر شاید برای بیرون آمدن از ذهنیت های قالبی و دمی با مردم بودن، خواندن این رمان را توصیه می کنم.