۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید

چند روزی بود که دلم برای نوشتن خیلی تنگ شده بود اما به دو دلیل از نوشتن محروم بودم. اول این که از شنبه تا الآن که ساعت 18 دوشنبه است حتی فرصت باز کردن چمدانم را هم پیدا نکرده ام چه رسد به وبلاگ نویسی! فقط صبح شنبه که بعد از یک هفته چشمم به جمال وبلاگم روشن شد پیام هاش را به روز کردم. راستش جایی که بودم وبلاگم فیلتر بود و این دلیل دوم برای ننوشتن در این روزها بود. اما کجا؟ جاتون خالی رفته بودم سوریه. در عرض یک هفته تصمیم به رفتن گرفتم، ویزا هم که نمی خواست و این خیلی کیف داد چون از بس پشت در سفارتخانه ها همیشه احساس عذاب می کردم از این که این دفعه پاسپورتم را دستم گرفتم و فقط بلیت خریدم و رفتم خیلی خوشم اومده بود و یک جورهایی به اون کسانی که همیشه می تونند این جور سفر کنند حسودی کردم.
خوب از این ها بگذریم حالا چه وقت سفر بود اون هم آخر سال اصلا درسته که آدم کلاس بچه ها را تعطیل کنه و خودش بره سفر؟! اینش را واقعا نمی دونم و از همه دانشجوهای عزیزم که کلاسشون را تعطیل کردم ( ناگفته نمونه که دانشجوها اصولا از تعطیل شدن خوششون هم میاد) عذر می خوام. ولی سفر بسیار خوبی بود و به ویژه برای من که درس فرهنگ و هنر اسلامی را تدریس می کنم خیلی مفید بود. این سفر را با تردید اما با تشویق بسیار زیاد دوستی که روی هنر و معماری اسلامی کار می کنه و 2 ماه بود که در سوریه داشت روی خانه های قدیمی تحقیق می کرد رفتم. اون مدتی هم در قاهره بوده و چند روز دیگه هم دوباره برمی گرده قاهره. دلم می خواست برم مصر اگرچه قبلا رفته بودم اما گفتند مطمئن باش بهت ویزا نمیدن. پس فکر کردم سنگین تر اینه که فکرش را هم از سرم بیرون کنم اگر چه اشتقاقش باقی مونده.
وقتی اصلا حرف رفتنش بود با این پرسش روبرو شده بودم که چرا اون هم الان و این که تو که سوریه قبلا رفتی؟ درسته ، اسفند 32 سال قبل وقتی تازه نوجوان بودم رفته بودم. اما اونقدر سوریه اون زمان ناخوشایند بود که ما در اردن هتل گرفته بودیم و دو بار با یک راننده فلسطینی صبح آمدیم دمشق و شب برگشتیم. شاید هم باورهای غلطی در ذهنمون از این کشور بوده . نمی دونم چون کم سن و سال تر از این بودم که بتونم درست قضیه را به خاطر بیارم.
توی ذهنم از سوریه مثل خیلی دیگه از کشورهای عرب و شاید همسایه پیشداوری هایی داشتم. مطمئنا برخی از شما هم مثل من و شاید متعصب تر از من در این زمینه باشید. ولی صریح بگم که همه این حرفها اشتباه محض است. توی سوریه من احساس عرب و عجم بهم دست نداد بلکه احساس یک فرهنگ مشترک یا دست کم ریشه های مشترک فرهنگی مردمی با قیافه ها و برخوردهای آشنا. اگه عربی حرف نمی زدند یا در واقع صدای متن را می شد ناشنیده گرفت حس می کردید توی یکی از شهر های ایرانید که قبلا نرفتید. من مثل خیلی از ایرانی ها نرفتم خرید.( اونهایی که باید براشون سوغاتی میاوردم و نیوردم باید ببخشند چون وقتش را نداشتم) البته از دم مغازه ها که رد می شدم هم وطنان را می دیدم و صدای صحبتشون را می شنیدم. همه وقتم را هم توی حرم نگذروندم. بیشتر رفته بودم که شهر را ببینم. قدم به قدم کوچه پس کوچه های محله قدیمی شهر ( باب توما) را زیر پا گذاشتم. اصلا همون جا توی یک خانه قدیمی بازسازی شده که به صورت هتل سنتی بود اقامت داشتم. جاتون خالی بی نظیز بود. تمام خستگی و حتی فشارهای کاری که در چند ماهه اخیر تقریبا بیمارم کرده بود و مجبورم کرده بود به دکتر متخصص قلب مراجعه کنم از بین رفت. به طوری که با این که جمعه صبح از دمشق به بُصری رفته بودیم و اونقدر در تمام شهر باستانی (رومی) اون راه رفته بودم و از پله های بلند آنفی تأتر اون بالا و پایین رفته بودم و بعد با اضطراب خودم را به دمشق رسونده بودم که از پرواز جا نمونم و تازه ساعت از نیمه شب خیلی گذشته بود که به ایران رسیدم، صبح اول وقت با انرژی رفتم دانشگاه که کلاسم را تشکیل بدهم. بگذریم از این که دانشجویان عزیز دوره دکتری نیومده بودند!!!
من توی این سفر چند منظوره خیلی چیزها آموختم. البته سعی کردم خاطراتم را روز به روز یادداشت کنم. چون احساسات آدم بعد از مدتی که از یک واقعه می گذره فراموش می شه. دوست داشتم همش را ثبت کنم، حیف که نمی تونستم وبلاگ بنویسم. برای خودم درس بود. آموختم که بی دلیل حرفی نزنم. سعی کنم جوامع را بشناسم بعد در موردشون قضاوت کنم. سعی کنم فکرم را دربست در اختیار دیگران نگذارم.
می دونید از همه مهمتر حس کردم که از وقتی که غرب به خودش تکونی داد و به علم و صنعت رسید و از قِبل اون استعمارش را همه جا گسترد، روی ذهن ما هم حسابی کار کرد. همون حرفهای تکراری که همتون می دونید مثل پان ایرانیسم، پان ترکیسم، پان عربیسم و غیره شکاف جهانی را که یک زمانی دست در دست هم داده بود زیادتر و زیادتر کرد. من اصلا به مرزهای سیاسی چه امروز و چه گذشته کاری ندارم من با فرهنگ و با ریشه های مشترک فرهنگی کار دارم. حس کردم با مردم سوری اگه از یک قوم و تبار هم نباشم اما ریشه های مشترکی هست که ما را به هم پیوند می ده. حس کردم با غرب خیلی بیگانه ام اما با شرق نزدیک و آشنام. به این نتیجه رسیدم که چرا برخی فکر می کنند که غرب همه چیز است. چرا ما در مقابل فرهنگ غرب یا مجذوبیم و یا مرعوب؟ چرا حتی وقتی تاریخمون را می نویسیم برامون مهمه که غربی چی می گه حتی اگه اشتباه بگه باز هم گفته اون را ترجیح می دیم به نوشته یک خودی. توی تخصص خودم چرا باید ببینم که دانشجو از قول دکتر کریستفر ورنر مصداق میاره که " وقف حمایت از نوه ها" و فکر می کنه چه کشف بزرگی نویسنده کرده. در حالی که برای من ایرانی مسلمان که آشنا به وقف و شیوه های اون هستم این جمله جز لبخندی را به دنبال نمیاره. چرا باید اون را ببینیم اما خودمون را نادیده بگیریم؟ و خیلی چرا های دیگه که اگه بخوام بنویسم زمان زیادی لازم داره. شاید اگه وقت کنم بعدا در مورد مصالحت آمیز بودن رفتار مردم نسبت به هم و عقاید و باورهای یکدیگر یک چیزهایی بنویسم. اما چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید.

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

مشاجره تحصیلکرده ها!

روی صندلی توی یک رادیولوژی شیک، خاص فک و دندان، یک جایی بالای شهر منتظر نوبتم نشسته بودم. یک خانمی آمد و ظاهراً چون آشنا بود بدون نوبت کارش را راه انداختند. یک آقایی که دیگه از انتظار حوصله اش سر رفته بود پا شد و با عصبانیت به خانمی که مسئول بود گفت چرا پس نوبت ما نمی شه؟ همین موقع اتفاقی سر و کله آقای دکتر صاحب رادیولوژی هم پیدا شد و به جای اون خانم با صدای بلندتر و خشن تر از مریض فریاد زد. آقا این جا داد نزن و خلاصه از همین یک کلمه بین اونها مشاجره لفظی شروع شد. آقای دکتر با آقایی که ادعا می کرد خودش هم تحصیلکرده و استاد دانشگاه است. راستش من که از حرفهایی که این دو نفر تحصیلکرده در جلو جمع به هم رد و بدل کردند عرق شرم از پیشانیم جاری شد. راستی درس می خونیم که چی بشیم؟!