۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

نشست در میراث مکتوب

بعد از ظهر امروز جلسه رونمایی از کتاب «الابنیه عن حقایق الادویه» در میراث مکتوب برگزار شد. اصل نسخه در کتابخانه ملی اتریش نگهداری می شود و توسط میراث مکتوب به صورت فاکسیمیله با چند مقدمه ( یا بهتر است بگویم مقاله) ارزشمند از شخصیتهای علمی برجسته عصر حاضربه چاپ رسیده است. از آن جایی که کتاب را هنوز نخوانده ام هیچ نوع اظهار نظری نمی توانم بکنم و اطلاعاتم در این خصوص تنها از طریق مطالب است که در جلسه مطرح شد. کتاب همان طور که از اسمش مشخص است در خصوص طب می باشد و توسط اسدی طوسی بازنویسی شده است و در حال حاضر قدیمی ترین اثر پزشکی به فارسی می باشد.
اما در مورد جلسه رونمایی باید بگویم بر خلاف همیشه که از طریق ایمیل و یا نامه از برپایی این گونه جلسات خبردار می شدم این بار اگر یکی از دوستان (که البته متأسفانه خودش هم نیامد) به من اطلاع نداده بود ، بی تردید خبردار نمی شدم. شاید هم قرار بود که جلسه بی سرو صدای زیاد و بدون تبلیغات برگزار شود. نمی خواهم گله کنم شاید حق داشته باشند چون فضای سالن بسیار کوچکتر از آن بود که اگر مثل همیشه دعوت می کردند گنجایشش را داشته باشد. خصوصا که چند مهمان خارجی هم داشتند. اگر چه من در اصل برای دیدن استاد ایرج افشار رفته بودم تا حضوری ازایشان برای جلسه که با دانشجویان دوره دکتری به خانه ایشان برویم، وقت بگیرم. از بین مهمانان خارجی یک نفر را از قبل می شناختم. دیگری هم که مهمان ویژه این مراسم بود مدیر جدید انستیتو ایران شناسی در اتریش دکتر فلوریان شوارتس و جانشین دکتر فراگنر بود. وی جوان تر از آن بود که انتظار داشتم اما امیدوارم که بتواند این موسسه را فعال نماید. مهمان خارجی دیگر نیز که البته ربطی به چاپ کتاب نداشت سفیر اتریش بود که نسبتاً زود هم جلسه را ترک کرد.
سخنرانان کسانی بودند که از جنبه های مختلف در خصوص این نسخه کار کرده بودند و البته حاصل کارشان نیز در کتاب چاپ شده بود. ابتدا دکتر ایرانی مدیر میراث مکتوب ضمن خوشامد گویی در مورد چاپ این اثر صحبت نمود پس از او دکتر فلوریان شوارتسن صحبت کرد و سپس استاد گرانقدر استاد ایرج افشار در مورد سند شناسی و نوع خط و آن چه در این مقوله می شد از نسخه دریافت کرد ایراد سخن نمودند. سپس دکتر نصرت الله رستگار عضو کتابخانه ملی وین در مورد این که از چه تاریخی می توان این کتاب را در وین ردیابی کرد و چه کسانی برای اولین بار از آن گزارش داده اند صحبت نمودند. پس از آن دکتر ابوالقاسم سلطانی که متخصص در طب سنتی است مطالبی را در مورد برخی بیماری ها و نیز داروها و غیره ایراد نمودند و از آن جا که خیلی تخصصی بود، شاید من جز اندکی از مابقی سردر نیاوردم. در پایان نیز دکتر علی اشرف صادقی عضو فرهنگستان ادب فارسی در باب برخی واژه ها که نشان از لهجه های منطقه ای می تواند باشد سخن گفتند. البته تردیدی نیست که مفصل این مطالب در سایت میراث و البته پس از تاخیری چند ماهه در نشریه گزارش میراث درج خواهد شد. اما از آن جایی که جلسه پربار و خوبی بود حیفم آمد هیچ چیزی در باره آن ننویسم. علاوه بر این که در حاشیه جلسه با برخی افراد جدید آشنا شدم و نیز بسیاری از کسانی را که مدتی بود فیض دیدارشان را نداشتم ملاقات کردم.


۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه

سند باد نامه

داشتم از سر تفنن کتاب سند بادنامه را می خواندم. شاید همتون با اسم سندباد آشنا باشید خصوصا که چند سال قبل کارتون سندباد از کارتون های پر طرفدار بچه ها بود و همین طور برخی بازی های رایانه ای که نقش اول با سند باد است. پس این نشان می ده که سند باد مرزهای داخلی را پشت سر گذاشته و شهرت جهانی پیدا کرده است. این کتاب به بسیاری از زبان ها از جمله زبان های اروپایی ترجمه شده و خود سرمشقی برای نگارش کتابهایی با مضمونی مشابه در سایر کشورها شده است. اصل این کتاب مربوط به دوره پیش از اسلام است و هنوز در مورد این که مانند کلیله و دمنه مربوط به هند است یا یک داستان ایرانی است اختلاف نظرهایی وجود دارد. مصصح این اثر "دکتر محمد باقر کمال الدینی" در مقدمه مفصل خود به خوبی به این اختلاف نظرها پرداخته و خود ایشان مانند برخی از پژوهشگران دیگر، نظرش بر ایرانی بودن داستان است. این کتاب در قرن ششم توسط محمد بن علی ظهیری سمرقندی با نثری شیوا و ادیبانه همراه با اشعار و آیات بازنویشی شده است و در سال 1381 توسط میراث مکتوب به چاپ رسیده است.
اما ببینیم داستان از چه قرار است این کتاب شامل یک داستان اصلی است که در درون آن حکایت های دیگری گفته شده است. داستان اصلی از پادشاهی عادل و نیکوکار یاد می کند که در آرزوی فرزند بود تا عاقبت به توصیه یکی از زنان حرم "حاجت به درگاه اکرم الاکرمین..." برد و خواسته اش اجابت می شود و خداوند فرزند پسری به او عطا می کند. ولی "هیچ چیز از مدارک علوم یاد نگرفت". شاه دستور می دهد فلاسفه را جمع کنند و آنان به مشورت نشینند که چه باید کرد. از بین آن همه 7 نفر از فیلسوفان سه شبانه روز نشستند و فکر کردند تا آن که از بین آنان سندباد حاضر شد تربیت شاهزاده را بر عهده گیرد. سپس در جواب سایرین که در بزرگی او به مبالغه پرداخته بودند حکایتی را بیان می کند و در واقع از همین جا حکایت های دیگر کتاب آغاز می شود و تا پایان ادامه می یابد. شاهزاده نیز تحت تربیت او رشد می کند و جوانی برومند و صاحب فضل و کمال می شود و البته از حُسن و جمال هم بی بهره نیست و از این روی یکی از زنان پادشاه (کنیزکان) شیفته او شده و به او اظهار عشق می کند و می گوید اگر چنین چیزی را اجابت کند شاه را مسموم خواهد کرد تا جوان بر تخت نشیند. شاهزاده نمی پذیرد و زن از ترس رسوا شدن وی را به سوء نظر به خود متهم می کند. شاه نیز آشفته حال در صدد قتل پسر حق ناشناس برمی آید.
در این جا سندباد بنا به دلایل نجومی از شاهزاده می خواهد تا 7 روز سخنی در دفاع ازخود بر لب نیارد و سپس ( به عدد 7 و تکرار آن و قداستش توجه شود) 7 وزیر شاه دست بکار می شوند که به هر ترتیب لکه تهمت را از دامن شاهزاده جوان پاک کنند. پس از 7 روز که ظاهرا نحوست ایام ( اعتقاد به سعد و نحس بودن ایام) برطرف می شود. شاهزاده به اشاره سندباد به سخن می آید و از خود رفع اتهام می کند.
این شیوه داستان را شما بارها شنیده اید ماجرای سیاوش و ... نیز چیزی جز این نیست. اما لبه تیز حمله کتاب به زنان تنها در همین خلاصه نمی شود و در جای جای داستان ها از مکر زنان و ... یاد شده است. اگر چه مصحح با آوردن نمونه هایی از نگاه مثبت کتاب به برخی زنان سعی در خنثی کردن این دیدگاه منفی کرده است اما به هر حال نمی توان از باور و اعتقاد نویسنده به چنین مسائلی چشم پوشی کرد. در خلاف بودن و ناپسند بودن رفتار این زنان جوان هیچ تردیدی وجود ندارد اما برای من همیشه یک سوال وجود داشته و اون اینه که چرا هیچ وقت هیچ کسی فکر نکرد چرا چنین اتفاقی افتاده است. در این داستان ها خطا کننده زن جوانی است که نه به میل در حرمسرای پادشاهی که حکم پدر او و اگر نگوییم پدر بزرگ او را دارد اسیر است. هیچکس با این خطا کننده جوان همدردی نکرده و سعی نکرده جلو چنین مسائلی را از ریشه بگیرد. کسی فکر نکرد که باید حرمسرا را تعطیل کنند بلکه گفتند دخترک خطا کار را به مجازات برسانید. این که می گویم نگاه کتاب به زنان منفی است از روی تعصب نیست بلکه اگر کتاب را بخوانید می بینید در داستانهایی نیز که از زنان نیکو سخن می گوید باز هم هدفش نشان دادن مکر زنان است. به عنوان نمونه در داستان "کبک نر با ماده" بعد از اشاره به کشته شدن بی گناه کبک ماده توسط کبک نر از سر سوء ظن و شتاب در تصمیم بدون تحقیق و مشورت باز هم شاه را از مکر زنان برحذر می دارد. باور ندارید کتاب را بخوانید.
در ضمن مگر در طول تاریخ ما کم شاهد خطای مردان بوده ایم و حتی چه حکایت ها از برخی از رجل تاریخی است که برای دسترسی به زنی زیبا شوهر او را به غدر کشته اند. اما در تاریخنگاری ما چنین حکایاتی یا محو می شود و یا آنقدر توجیه می شود که نه تنها این گناه نابخشودنی را همه فراموش می کنند بلکه گاه پای رشادت و قدرت مرد می گذارند.
هر چه هست نمی دانم اما من گناه و خطا را مردانه زنانه نمی شناسم. خطا خطاست چه کننده اش مونث باشد و چه مذکر.
باز برگردیم سر تاریخ. در تاریخ ما هر وقت نام زنی می آید که از دید مردان پا را فراتر از گلیم خود دراز کرده و با کوتاه کردن دست مردان پیرامونش، قصد کشورگیری و مملکت داری دارد باز بی رحمانه پای این سخنان باز می شود و غالبا با زدن یک برچسب ناموسی بر وی چهره او را نه تنها در انظار معاصران که در طول تاریخ خدشه دار می کنند. چه بی رحم اند مردانی که چنین می اندیشند. من هر بار که در حین تدریس تاریخ صفویه به ماجرای خیرالنساء (مادر شاه عباس ) که زنی دلاور و جسور و آشنا با راز و رمز مملکتداری بود می رسم احساس شرم می کنم. وقتی می بینم مردانی (قزلباشان) صاحب منصب از این که هر روز به در حرمخانه روند و از یک بانو دستور بگیرند چنان بر غیرتشان سنگین می آید که حاضرند شکست از عثمانی را بپذیرند اما زیر بیرق یک زن در جبهه نجنگند و چنان تحت فشارش گذاشتند تا جبهه را ترک کند و به پایتخت بازگردد و برای چنین کاری چه بهتر از تهمت ناموسی! بعد هم که مقاومتش را دیدند و حس کردند آدمی نیست که به این زودی میدان را خالی کند به حرمخانه هجوم بردند و او و مادر پیرش را خفه کردند و در این میان شاه ( این مرد قدرتمند) خاموش بود و تنها چند روزی درِ خانه را به روی خود بست و به قولی قهر کرد. اما وقتی برای آشتی آمدند مثل همیشه منقاد و مطیع پذیرفت. او مرد بود خیرالنساء زن!
کاش نگاه جنسیتی را حذف می کردیم و به جایش به قابلیت های افراد می نگریستیم.

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

تعطیلات نوروزی

بعد از بیش از دو هفته تعطیلی خوشبختانه امروز کار و فعالیت آغاز شد. تعطیلات هم چیز خوبیه و هم بده. وقتی تعطیلات در پیشه آدم با کلی ذوق و شوق، یک عالمه برنامه می ریزه که چنین و چنان می کنم. من هم که از هر فرصتی برای رفتن به اصفهان استفاده می کنم مشتاقانه برای شروع این تعطیلات لحظه شماری می کردم خصوصاً که یک دنیا کار عقب افتاده داشتم و فکر می کردم در این فرصت طلائی می تونم همه اش را انجام بدم. اما ای دریغ از انجام حتی یک چندم اون همه کار. وقتی رفتم اصفهان آن قدر کارهای متفرقه که یک بخش عمده اش هم مربوط به خانه داری بود سرم ریخته شد که تمام کارهای دیگه فراموش شد. ساکی را که پر از کاغذ و کتاب برده بودم تقریبا دست نخورده و باز نشده برگشت تهران. چهارشنبه شب وقتی داشتم بر می گشتم تهران حال و هوای بچه مدرسه ای هایی را داشتم که تکلیفشون را انجام نداده اند. راستش یاد دوران دبستان خودم اومدم. اون زمانها پیک نوروزی نبود بلکه می گفتند برای تکلیف عید باید تمام کتاب فارسی را رونویسی کنید حدود صد تایی هم مساله ریاضی میدادند و سالهای پایانی دبستان کمی هم علوم. ریاضی ها مشکلی نداشت زود زود قبل از شروع عید حلش می کردم. اما امان از کتابت. اولش خیلی ذوق داشتیم. یک دفتر صد برگ خوشگل ( البته یادتون باشه که اون موقعه دفتر به فراونی حالا نبود) انتخاب می کردم و با ذوق و شوق همون روز اول تا آخرش را خط کشی می کردم. شاید کمی هم گل و بوته بعضی صفحاتش می کشیدم. به هر حال کتابت بود و می دونستم هر درسی از فارسی چند صفحه جا می گیره چون اونقدر مشق شب نوشته بودیم که تعداد سطرهای کتاب را هم حفظ بودیم. اگه یک کتاب فارسی قدیمی هم به دستم می رسید و یا اگه تونسته بودم به بهانه گم کردن کتابم قبل از عید یک کتاب نو از مدرسه بگیرم ( البته پولی نه مجانی) عکس های خوشگلش را می چیدم و جای جای دفتر می چسبوندم. فقط تنها کاری که مونده بود روی نویسی درس ها بود. چه کار سختی! خصوصا که تا اومده بودم اون کارهایی را که شمردم انجام بدم سال جدید و دید و بازدید ها هم شروع شده بود. خانه ما هم که در چنین مواقعی رفت و اومدش کم نبود به علاوه تلوزیون هم یک عالمه برنامه ها خاص نوروز داشت و برنامه بچه ها هم علاوه بر ساعت 5 عصر صبح ها ، اون هم با تعداد زیادی کارتون های قشنگ پخش می شد. بنابر این نوشن مشق ها هر روز به روز بعدی محول می شد تا می رسیدم به روز سیزده. اون موقع دیگه اشکمون هم سرازیر شده بود. خصوصا اگه سیزده مثل امسال به جمعه میفتاد و مجبور بودیم صبح شنبه بریم مدرسه. وای چه روز بدی. اگه اول دفتر خوش خط شروع شده بود آخرهاش خرچنگ و قورباغه راه افتاده بود. بگذریم از این که در میانه راه از نوشتن برخی کلمات در جمله صرفه جویی می کردیم که زودتر تمام بشه و آخرهای کار اصلا برخی جمله ها را جا مینداختیم ولی عوضش کلمات را درشت درشت می نوشتیم که خیلی جا بگیره و غالباً با چشمی گریان روی دفتر خوابمون می برد. نا گفته نمونه که گاهی بزرگترها هم دلشون می سوخت و به کمک میومدند تا بلکه این کتابت تموم بشه. دیگه بقیه اش به لطف و کرم و خوش خلقی معلم ها بستگی داشت که روی خودشون میاوردند که که چه کردیم و چقدرش را اون وسطای کار جا انداختیم یا اصلا ننوشتیم یا نه. ولی هر چه بود یاد اون روزهای قشنگ بخیر. روزهایی که برای زنگ تفریح و بازی با بچه ها لحظه شماری می کردیم. روزهایی که قبل از زنگ تعطیل و باز شدن در مدرسه ،پشت در هجوم میاوردیم که زودتر برسیم خانه. خاطرات خوش دبستان با هیچ چیزی قابل مقایسه نیست.