۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه

سفرنامه لهستان 2

بخشی از گزارش سفر را قبلا نوشته بودم اما در ادامه:
همان طور که نوشته بودم سمینار10-7 سپتامبر در شهر کاراکو( کراکوف) لهستان برگزار شد. حدوداً 270 مقاله پذیرفته شده بود که ارائه مقالات بر حسب موضوع در 8 پنل: دین شناسی، زبانشناسی، باستان شناسی، مطالعات فرهنگی، ادبیات، سکه شناسی و منابع مطالعات صفوی تنظیم شده بود. البته تعدادی به هر دلیل غایب بودند. تقسیم بندی موضوعی هم خوب بود و هم اشکالاتی را به دنبال داشت. به طوری که گاه مجبور بودیم اگر بخواهیم سخنرانی های منتخبی را که مایل به شنیدنشان بودیم، از دست ندهیم به سرعت از از اتاقی به اتاقی و حتی از ساختمانی به ساختمان دیگر برویم.
فکر کنم یکی از بهترین بخش های سمینار غیر از اشنایی با افراد و کارهای جدید آنها بخش پرسش و پاسخ بود که تقریبا در بیشتر پنل ها خیلی جدی گرفته شد. باز از محاسن این سمینار شرکت افراد مختلف با حوزه کاری متفاوت از کشورهای مختلف و از گروه سنی ورتبه علمی و دانشگاهی متفاوت بود. سخنرانی جوانان، حتی دانشجویان مقاطع تحصیلات عالی را در کنار پیشکسوتان و بدون هیچ مصحلت اندیشی مرسوم و خوش آمد و بدآمدهای متداول خودمان در یک پنل و حتی مقدم بر فرد پیشکسوت قرار داشت. از پیشکسوتان خودمان، حضور آقای دکتر باستانی پاریزی و خانم دکتر بدرالزمان قریب قابل توجه و ارزشمند بود.
البته در این سمینار هم مثل تمام سمینارها مقالات ضعیفی هم ارائه شد اما همین که جنبه سمینارش بر سمینهارش ( علی قول یکی از اساتید خودم) غلبه داشت، بسی ارزنده بود. مثل بعضی از سمینارها نبود که موقع نهار جمعیت زیاد باشد اما پنل ها خالی باشند. این جا از بریز و بپاش های مرسوم سمینارهای خودمان خبری نبود. پول ثبت نام را تا آخر گرفته بودند، هتل و نهار و شام هم مهمان جیب خودتان بودید و از بلیت مجانی هم خبری نبود. برای برنامه های جنبی مثل دو برنامه شام هم بلیت فروختند. نمی دانم چرا ما هر وقت می خواهیم سمیناری برگزار کنیم اولین مساله همیشه این است که پول بلیت و هتل مهمانان به ویژه خارجی ها را بپردازیم. گویا ما باید تملق حضرات را بکشیم وخواهش کنیم که تشریف بیاورند. در حالیکه این افراد اگر دانشگاهی باشند که تا ریال آخرش را دانشگاهشان می پردازد. مثل ما هم نیست که آیا بدهند یا ندهند! آن هم بخشی از آن را! آن هم فقط ازبخشی از گرنت خودت! یعنی پشتوانه کارهای علمیت. بگذریم. غیر دانشگاهی ها هم بالاخره یا در موسسه ای شاغل هستند و یا از موسسه های مختلفی که در مواقعی آنها را ساپورت می کند پولشان را می گیرند. چرا ما باید پول بیهوده بدهیم نمی دانم؟ به علاوه آن که آخرش هم حتماً هدیه داده شود!؟ البته ما که در سمینارهای انجمن زنان پژوهشگر تاریخ از این پول ها به کسی ندادیم .
در روز دوم سمینار هم بازدیدی از بخش نسخ خطی فارسی در موزه شهر داشتیم که بسیار قابل توجه بود و البته با توجه به سابقه روابط ایران ولهستان طبیعی به نظر می رسید.
یک انتقاد کلی هم از خودمان بکنیم که به قول دبیر علمی همایش« ایرانی ها خیلی دوست دارند عکس بگیرند». البته همه عکس می گرفتند اما شرایط و موقعیت را هم در نظر می گرفتند. در ضمن عکاسان خودشان هم به وفور در حالت های مختلف از سخنرانی تا غذا خوردن عکس گرفتند و اینک در سایتشان آنلاین است.

۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه

هفت میلیارد جمعیت

امروز جمعیت کره زمین به هفت میلیارد رسید. در هند یک نوزاد به طور نمادین هفت میلیاردمین انسان روی زمین خوانده شد و ظاهرا در چین هم چنین کاری مشابه صورت گرفته است و کودکی را به طور نمادین هفت میلیادمین نامیده اند.

برخی سایت ها نیز این امکان را فراهم کرده اند که اگر روز و ماه و سال تولد را به میلادی وارد کنیم به طور تقریبی مشخص کنند که چندمین انسان روی زمین هستیم. گمان نمی کنم چندان مهم باشد که چندمین نفر روی زمین هستیم. بلکه مهم آن است که وجود ما چه ارزشی برای کره زمین دارد و اگر احیانا مرگ ما فرا رسد چه ضایعه ای اتفاق خواهد افتاد. و باز گمان می کنم اکثریت قریب به اتفاق جمعیت کره زمین چندان خاصیتی نداشته باشند که مرگشان، جهان را که چه عرض کنم ،کشور و یا حتی شهر خودشان را تحت تاثیر بگذارد. پس آمدن مهم نیست چگونه بودن مهم است.

اما رشد جمعیت در آینده چه خواهد شد و جهان با این همه نفوس چه خواهد کرد؟! شاید برای این که فردا فکری برای آن بکنیم دیر باشد. یاد نظریه مالتوس بخیر که در کتابهای درسی می خواندیم.

۱۳۹۰ مهر ۲۰, چهارشنبه

شبهای بدون آسمان

آسمان کوچک من آسمانی شد.
دو روزه که دیگه آسمان در بین ما نیست و به آسمان ها پرواز کرد. اون فقط 5 ماه و هشت روز توانست این دنیای خاکی را تجربه کند و قلب کوچکش ادامه حیات را برایش دشوار کرده بود. یکشنبه 4 ساعت زیر عمل جراحی قلب قرار گرفت ولی ساعت 10:45 روز دوشنبه این قلب کوچک برای همیشه از کار ایستاد. و روز سه شنبه که مصادف با سالروز تولد دخترم سها بود جسم کوچکش را به خاک سپردیم. نوشتن در مورد این دختر زیبا و کوچکم بسیار سخته اما به دلایلی حس می کنم باید یک جایی بنویسم و احساسم را ثبت کنم.
من در آخرین سال دهه پنجم زندگیم هستم اما دیروز اولین باری بود که به غسالخانه پا گذاشتم. نمی توانستم سها را تنها بگذارم که با تمام دردهای دلش کودکش را خودش در آغوش گرفته بود و ...باید سعی می کردم قوی باشم و به دخترم دلداری بدهم. وقتی صورت زیبای آسمان را بوسیدم یخ کردگی بدنش تا مغز استخوانم سرایت کرد. اما اون درست مثل فرشته ها خوابیده بود...نمی خواهم از سختی ها و دردمندی ها بنویسم که اصولا چنین کاری را دوست ندارم. بلکه می خواهم از درس های زندگی بنویسم شاید حتی برای خودم هم مفید باشد و بعداها وقتی دوباره فراز و نشیب های زندگی این روزها را از خاطرم برد بتوانم به درک امروزم از زندگی بازگردم.
من جوان و بی تجربه نبودم اما برخی چیزها را تا این اواخر حس نکرده بودم. در تمام مدت عمرم شاهد تولد کودکی بیمار در خانواده نبودم و هرگز فکر نمی کردم صاحب فرزندی بشوم که بیمار است. اصلا تولد کودکی بیمار را مدلول برخی شرایط خاص تصور می کردم و خودم را شاید از همه آنها مبرا فرض می کردم. شاید فکر کنید این یک تصور بسیار خودخواهانه بوده است اما حال که خودم فکر می کنم حس می کنم بیش از آن که خودخواهانه باشد احمقانه بوده است. خصوصا که من سخت به قانون احتمالات معتقد بوده و هستم. من هرگز خدا را برای مشکلات پیش آمده در زندگیم مقصر نمی دانستم و همه آن چه را هر وقت پیش می آمد در چارچوب نظم الهی و قانون احتمالات می دیدم. حالا هم احساسم همین است و واقعا نمی خواهم ناسپاسی کنم. من وقتی سها باردار بود فقط می گفتم یک بچه خوشگل! و وقتی مطمئن شدیم که دختر است دیگه تصور کردیم همه چیز به نهایت رسیده است.
این دختر کوچولو متولد شد و همان طور که ما دلمان می خواست بسیار زیبا بود، اما سالم نبود. علاوه بر برخی مشکلات کرموزمی، قلب کوچکش خیلی خراب بود. پزشکان پیش بینی عمری کوتاه را برایش کرده بودند و این بسیار دردناک بود. حتی به صراحت ریسک جراحی را که باید انجام می داد 50، 50 پیش بینی کرده بودند. آسمان هر چه بزرگتر شد زیباتر و دوست داشتنی تر شد. خیلی خوش خلق بود و بی آزار. با خنده بیدار می شد و با تبسمی بر لب به خواب می رفت. دیگر اطرافیان را می شناخت و کنجکاوانه به غریبه ها و به فضاهایی که برایش نامانوس بود نگاه می کرد. روز آخر در بیمارستان با آن که چند ساعت بود شیر نخورده بود گریه نکرد و تا اخرین لحظه ای که او را در بغل پرستار اتاق عمل قرار دادند همچنان خوش خلق بود و گریه نکرد. عمل بسیار دشواری بر روی او انجام شد اما نتیجه مطلوب حاصل نشد. تنها چیزی که مرا راضی نگه می دارد این است که در حالتی از بیهوشی پر کشید نه در حالتی از درد و تنگی نفس.
این مدت برای ما روزهای سختی بود و حالا هم دلتنگی ها برای جای خالیش ادامه دارد. در تمام این مدت وحشت از آینده ای مبهم همراه با نا آرامی و استرس بسیار قرین دائمی زندگی ما بود. اگر چه همه مان سعی می کردیم در تمام این مدت حفظ ظاهر کنیم اما در مواردی قضیه سخت تر از آن بود که بتوان پنهان کاری کرد و بودند دوستانی که نا گفته، حتی متوجه تغییراتی در روحیه من شده بودند.
اماباید اعتراف کنم که تولد و مرگ آسمان درس های بزرگی به ما داد. باز هم خدا قدرتش را در جنبه ها مختلف به رخمان کشید که فراموش نکنیم بنده ای ناتوان بیش نیستیم و بزرگی و قدرت فقط از آن اوست. یادمان داد که همیشه آن طوری که برنامه ریزی می کنی و آن چه را می خواهی هر چقدر هم دقیق و حتی منطقی باشد معلوم نیست به دست آوری. به ما یاد داد باید بدانیم در دایره نظم خلقت هستیم و ... اما از همه اینها مهمتر آسمان ما را با دنیای جدیدی آشنا کرد که با آن بیگانه بیگانه بودیم. دنیای کسانی که با دیگران فرق دارند. حال کم یا زیادش مهم نیست و از همه مهمتر آن که تازه توانستیم درک کنیم که چقدر از لحاظ امکانات این گونه کودکان در مضیقه هستند. این شد که سها مصمم شده است بنیادی را به نام دخترش«آسمان نیلی» برای کمک های فرهنگی و آموزش به خانواده هایی که کودکان سندروم دان دارند ایجاد کند. امیدوارم در راهی که آغاز کرده است همچنان مصمم بماند و آن را به انجام رساند.

۱۳۹۰ شهریور ۲۷, یکشنبه

سفرنامه لهستان


با مدتی تاخیر در نوشتن گزارش مختصری از سفر لهستان که به قصد شرکت در سمینار مطالعات ایرانی در شهر کراکوف انجام شد را می نویسم.
شنبه 12 شهریور عازم ورشو شدم و چون پرواز مستقیم نبود مجبور شدم برم وین و بعد از 4 ساعت معطلی با یک هواپیمای کوچک و پر سرو صدا به ورشو رسیدم. پرواز خیلی راحتی نبود خصوصا که گرفتگی گوش هایم وقتی آسانسور به سرعت 33 طبقه هتل را بالا می رفت بیشتر می شد. انتظاری که از ورشو داشتم با واقعیت کمی فرق داشت. شهری بود که در جنگ جهانی آسیب زیادی دیده بود و بعد هم بازسازیش در دوره کمونیستی انجام شده بود. به همین دلیل خیابان های بسیار عریض بی روح و بدقواره و میدان های بزرگی که آدم نمی دونست کجا باید بره چهره اصلی شهر را مخدوش کرده بود. برخی از آثار گذشته بر اساس تصاویری که از آن داشتند باز سازی شده بود ولی به هر حال با سایر شهرهای اروپایی که تا حالا دیده بودم فرق داشت.

خلق و خوی مردم هم کمی متفاوت به نظر می رسید. خبری از مهاجران در شهر نبود اگر چه هتل ما که در مرکز هم قرار داشت پر از خارجی ها بود اما کسانی بودند که برای تجارت و فعالیت های اقتصادی در رده های بالا آمده بودند. در این شهر از کارگران خارجی خبری نبود. خودشان کارهای خودشان را می کردند. در ضمن مثل بسیاری از پایتخت های کشورهای اروپایی خیلی توریست عادی هم نداشت که برای تفریح و خرید آمده باشد بنابر این من مثل گوشت توی شله زرد به طور مشخصی متمایز بودم در نتیجه نمی تونستم از نگاههای مردم که عادت نداشتند مثل بقیه غربی ها نگاه نکنند، در امان باشم!

ولی در مجموع آدم های آرام و بسیار بی سر و صدایی بودند. همیشه در رستوران ها و کافه های غربی سر و صدای زیادی شنیده می شود. اما این جا مردم آهسته صحبت می کردند، شاید ارمغانی بود از دوره کمونیستی و ترس از بلند صحبت کردن و یا شاید هم یک عادت پسندیده! حتی روز یکشنبه که ما در بیرون رستورانی در پیاده رو مشغول غذا خوردن بودیم و جمعیت زیادی در حال تردد در خیابان و پیاده رو بودند متوجه شدم که چقدر آرام و بی صدا حرکت می کنند. به لحاظ پوشش هم به نظر می آمد که خیلی مرتب بودند و گویا به خوب لباس پوشیدن اهمیت می دادندو مثل بعضی اروپایی ها که آدم فکر می کنه با لباس منزل از خانه خارج شدند نبودند. در ضمن بسیار هم مذهبی بودند و کلیساها تقریبا در تمام ساعات مردمانی را در حال عبادت پذیرا بود.

شاید اشتباه کرده باشم ولی من در شهر ورشو حس می کردم به طور محسوسی تعداد پسران جوان در حدود سنی 25 تا 35 کم است. شاید برای کار به خارج از لهستان مهاجرت کرده بودند. این را هم بگم کاملا مشخص بود که به لحاظ اقتصادی مثل کشورهای اروپای غربی نیست ولی تلاش مردم برای بهبود وضعیتشان هم کم نبود.

یک موزه بزرگ هم داره اما نمی تونم ازش حرفی بزنم چون به دلیل تعمیرات تمام موزه را تعطیل کرده بودند. در نهایت برای ما همان دو روزی که آن جا بودیم کفایت می کرد. دوشنبه با قطار رفتیم کراکوف. البته قطار سریع السیر که صد رحمت به همان قطارهای بین اصفهان و تهران!! با یک عالمه تاخیر و ایستادن و حرکت کردن و ... بالاخره عصر خسته و کوفته با چمدانی سنگین رسیدیم به کراکوف. آدرس هتل را دادیم به تاکسی و خوشحال از این که دقایقی دیگر در هتل استراحت خواهیم کرد. ولی وقتی راننده ما را به محل اقامت رساند دیدیم که کمکی سرمون کلاه رفته. چیزی را که تحت نام هتل رزور کرده بودیم یک اپارتمان بود که صاحبش هم مدتی طول کشید تا رسید و ما پشت در معطل ماندیم. اگر چه زیر مجموعه هتل محسوب می شد و شب بدی را هم در آن جا نگذراندیم اما بالا و پایین رفتن از 5 طبقه خصوصا برای ما که خیلی هم اهل راه رفتن نیستیم سخت بود. اگر چه صاحب آپارتمان که مرد جوانی بود چمدان سنگین من و همراهم را به طرفه العینی از این 5 طبقه بالا بردو وقتی درماندگی ما را که فقط یک ساک دستی کوچک داشتیم در راه دید یادآوری کرد که در لهستان مردم قوی هستند چون کار می کنند! بعد از گذاشتن وسایل برای گشتی دور شهر اقامتگاه را ترک کردیم. فردای اون روز هم به هتلی که جزو هتل های پیشنهادی سمینار بود و از قبل رزرو کرده بودیم نقل مکان کردیم.

هتل درست در مرکز شهر، جایی که حتی تردد تاکسی ها هم در آن ممنوع بود قرار داشت. میدانی وسیع و قدیمی و زیبا بود که هتل ما تقریبا در شما میدان قرار داشت. برخلاف ورشو کراکوف شهر زیبایی بود. آثار تاریخی بسیاری داشت و مردم به حضور گردشگران عادت داشتند. بعد از ظهر که توی خیابان قدم می زدیم چند نفر از آشنایان که برای شرکت در سمینار آمده بودند را دیدیم. و برای ثبت نام مجدد و گرفتن برنامه و غیره به دانشگاه مراجعه کردیم. دیگه سفر حال و هوای سمینار به خودش گرفته بود. در اطراف کسان بسیاری را می دیدی که می تونستی حدس بزنی جزو شرکت کنندگان هستند. از روز چهارشنبه 7 تا 11 سپتامبر هم مدت این سمینار بود. فعلا دیگه چیزی نمی نویسم گزارش سمینار را در چند روز آینده به طور مستقل خواهم نوشت. البته انشاالله

۱۳۹۰ مرداد ۲۰, پنجشنبه

وداع با خاطرات

شاید بیش از ده روز بود که نتوانسته بودم وبلاگم را باز کنم. نه به خاطر مساله فیلتر بلکه به خاطر فشردگی کارهایم. یعنی تابستان است و قرار بوده من کمی استراحت و تفریح کنم! بگذریم، می خواستم راجع به خاطرات و دلبستگی هایی که ما آدم ها به خیلی چیزها داریم بنویسم.
پیش میاد که افراد به بعضی اشیاء حتی خیلی بی ارزش، دلبستگی های خاصی پیدا می کنند. گویا آن شیئی با خاطرات از دست رفته آنها گره خورده، به طوری که حتی وقتی شیئی جدیدی را جایگزین آن می کنند باز از دور انداختن شیئی قدیمی خودداری می کنند.
نمی دانم تا چه اندازه وابستگی ما به اشیاء یا درواقع به آن خاطرات گذشته منطقی و عقلانی است خصوصا که نهایتا باید برای همیشه دل کند و رفت. اما تا زمانی که هستی چطور؟
شرایط زندگی تا اندازه ای مرا مجبور کرده که از خیلی چیزهایی که بهشون کم و بیش وابستگی داشته ام دل بکنم و برم و یا حداقل آن طوری که باید و شاید نتوانم از آنها استفاده کنم. اما الان با تغییرات بیشتری دست به گریبان بوده ام و با چیزهایی باید وداع کنم که خاطرات چند دهه از زندگی مرا در خود جای داده بودند. اگر چه سخته اما گمان می کنم هر از گاهی برای انسان لازمه که یادش بماند که هیچ چیز ماندنی نیست و زندگی تنها خاطره ای است که در ذهن می ماند و آن هم !!!

۱۳۹۰ مرداد ۵, چهارشنبه

پزشکی که دوستش داشتم

در هفته ای که گذشت دو نفر از انسان های خوبی که می شناختم به رحمت ایزدی رفتند. یکی از آنها فردی بود که از کودکیم همیشه برایم جایگاه ویژه ای داشت. پزشکی بود بسیار متفاوت از بسیاری از پزشکانی که به عمرم دیده ام. حتی به نوعی تولد من نیز مدیون طبابت او بود. دکتر امیر اسفندیاری بختیاری که در اصفهان از اعتبار و احترام خاصی برخوردار بود. بسیار شرمگین و پشیمانم که در این چند وقت که شنیده بودم کسالت دارد به عیادتشان نرفتم. حقی که بر گردن من و شاید کل خانواده ما داشت فراموش شدنی نیست. اما باورم نمی شد که به این زودی این مرد نازنین از این دنیا رخت بربندد.
این را می نویسم نه فقط برای آن که یادی از ایشان کردم باشم که همیشه یادش در خاطر کسانی که با او اشنا بودند خواهد ماند. بلکه برای آن که شیوه طبابت او را بازگویم.
پزشکی بود متفاوت با ویژگی هایی خاص که شاید در نظر برخی جالب نبود. از مطبی شیک و مرتب و منشی به شیوه اکثر پزشکان خبری نبود. البته ما که جزو کسانی بودیم که تلفنی وقت می گرفتیم ولی آن هم آسان نبود مگر آن که دکتر تشخیص می داد قضیه فوری است و آن وقت درنگی در کار نبود. برخی طبابت های سطحی هم تلفنی حل می شد. بیماران هم اجازه داشتند نه فقط به مطب دکتر که به خانه او در تقریبا تمام ساعات زنگ بزنند. گاهی وقتی بدحال بودیم ایشان یادآوری می کردند که اگر مشکلی پیش آمد تا هر ساعتی از شب خواستی تلفن بزن. شاید تلفن نمی زدیم اما اجازه این تماس و احساس همدردی پزشک آرامشی می داد که قابل مقایسه با هیچ چیز نبود. اگر چه در اتاق انتظار گاه ساعت ها معطل می شدیم و مجبور بودیم به صحبت های تکراری امام قلی که خانه زاد دکتر بود و جای منشی کارها را ردیف می کرد گوش دهیم اما وقتی به داخل مطب می رفتیم، کلام آرام دکتر و دقت و حوصله بیش از حد ایشان آرامشی می داد که وقت خارج شدن گویا بخش عمده ای از بیماری را همانجا جا گذاشته بودیم.
یادم نمی رود که در درس خواندن من هم ایشان سهمی داشت. سال اول دبیرستان ازدواج کرده بودم و طبیعتا مجبور به ترک تحصیل شدم. وقتی مصمم شدم بعد از 3 سال درسم را به طور متفرقه بخوانم، اواخر فروردین بود و فرصت کافی نداشتم چند درس را برای شهریور گذاشتم و دکتر هم برایم به قول آن زمان تصدیق طبیب نوشت. گفت کار بدی نمی خواهی بکنی که نوشتن این گواهی ضرری ایجاد کند راه خوبی را می خواهی بروی.
راستش از همان وقتی که کتاب "وقف و امور درمانی" ام چاپ شد مصمم بودم به دیدن دکتر بروم و نسخه ای را به ایشان هدیه کنم. می دانستم اهل کتاب خواند ن است و شاید از این کار خوشحال شود یکبار هم به منزلشان زنگ زدم و با همسر بزرگوار ایشان صحبت کردم و ایشان شماره همراه دکتر را دادند. زنگ زدم. بر خلاف همیشه که صدایم را بدون آن که خودم را معرفی کنم می شناختند شاید به دلیل بدی خطوط و ... مجبور به معرفی شدم اما باز هم کیفیت تماس به طوری نبود که به قراری منتهی شود. و من همچنان دنبال فرصت بودم. چند هفته قبل به مادرم قول دادم که وقتی دانشگاه تعطیل شد و به اصفهان برگشتم حتما با هم به دیدن دکتر خواهیم رفت. اما حیف که میسر نشد. روحش شاد و یادش گرامی باد.

۱۳۹۰ تیر ۲۵, شنبه

سرعت

هر چه زمان به جلو میره گویا سرعت همه چیز هم بیشتر می شه. شاید اولین باری که گذر عمر را از زبان کسی که با حسرت به آن نگاه می کند حس کرده بودم وقتی بود که شعر عقاب دکتر خانلری را خوانده بودم. «گر چه از عمر دل سیری نیست مرگ می آید و تدبیری نیست» اما این کلام برای من در ابتدای سن تینیجری که غالبا از بی کاری حوصله ام سر می رفت بیشتر شاعرانه به نظر می آمد تا واقعی. حتی وقتی خواندم « ای که پنجاه رفت و در خوابی» باز هم بسیار غریب و دور بود. اما حالا در آستانه این سن سرعت زمان به شدت خودش را نشان می دهد. نه این که از گذر عمر و یا به قولی از پیر شدن نگران باشم نه چون اصلا هنوز حسش نکرده ام و گویا با سرعت خودم هم دنبالش می دوم بلکه از این که همیشه احساس می کنم از زندگی و کارهایی که باید انجام بدهم عقب هستم، دل نگرانم. روزهایم به چنان سرعتی می گذرد که حتی امشب متوجه شدم حجم ایمیل هایی که اصلا بازشان نکرده ام از آنهایی که خوانده ام بیشتر شده.
اما نکته جالب برای همه ما اینه که هر روز به امید و آروزی روز آینده زندگی می کنیم نه به درک و حس همان روزی که در آن هستیم که شاید آخرین روز زندگیمان باشد.
راستی فردا نیمه شعبان است. عیدتان مبارک

۱۳۹۰ خرداد ۳۱, سه‌شنبه

آخرین روز بهار

امروز آخرین روز فصل بهاره. فصلی که همیشه خیلی دوستش داشتم. فصلی پر از نشاط و سرشار از زندگی. اما این اولین بهاریه که از تمام شدنش خوشحالم. اگر چه تقصیر بهار نیست. تقصیر آسمان هم نیست. اصلا تقصیر هیچ کسی نیست.
دیروز اونقدر گرفته و خسته و عصبی بودم که دلم می خواست چشم هام را ببندم و دهانم را باز کنم و از تمام کسانی که در اضافه شدن سختی های زندگی من و دوریم از خانه و خانواده مقصر بوده اند شدیدا انتقاد کنم. اما باز هم مثل همیشه صبوری، ملاحظه کاری، به قول بعضی ها آبروداری و شاید هم ... مانع شد. ولی گاهی فکر می کنم آدم خوب کیه؟ اصلا داریم؟!!!! به کی می گند خوب و به کی می گند بد. اونی که مستقیم بهت ضربه می زنه یا اونی که از پشت خنجر می زنه و یا اونی که سکوت می کنه و فقط سر تکون می ده، کدوم بیشتر مقصرند؟ کدام جزو آدم خوبها هستند وکدام جزو آدم بدها؟!!! من که هنوز نفهمیدم.

۱۳۹۰ خرداد ۲۱, شنبه

گاهی...

«گاهی دلم برای خدا تنگ می شود گاهی خدا درون دلم سنگ می شود» این چند وقت مرتب این شعر را ترنم کرده ام. شاید چون نمی دونم. نمی دونم خدایا شکر کنم، کفر بگم، دعا کنم ،استغاثه کنم...نمی دونم. مثل آدم های مسخ شده هستم یا شاید مثل کسی که در سرمای شدید گیر افتاده، تنش داره یخ می زنه و می دونه که ارام آرام منجمد خواهد شد اما هیچ کاری نمی کنه. یعنی نمی تونه که بکنه. من هم همین طورم.

۱۳۹۰ خرداد ۸, یکشنبه

حق من چقدر است؟

چند روز قبل مطلبی را در مورد کسی شنیدم که روحم را خیلی آزار داد. هر چه سعی کردم فراموشش کنم نشد. برای همین این چند خط را می نویسم و البته چون اسمی از کسی نمی برم نباید کسی هم دلخور شود.
حدود 15 الی 16 سال قبل بود که اون آقا؛ البته نمی دانم به چه دلیل، برای من خاطره ای از کودکیش تعریف کرد. او گفت: "در کودکی که در خانواده ای نسبتا پر جمعیت بزرگ شدم، پدرم به دلیل این که یکی از خواهرانم خوب غذا نمی خورد گفته بود غذای ما را در یک بشقاب بکشند چرا که بر خلاف او من اشتهای خوبی برای خوردن داشتم و این باعث می شد که او مجبور به خوردن بشود". شاید برای آموزش آن دختر کار بدی نبوده که یاد بگیرد اگر مراقب حقش نباشد دیگرانی هستند که تا ته آن را خواهند خورد اما برای نفر دوم چی؟؟؟

۱۳۹۰ خرداد ۳, سه‌شنبه

روز زن

روز زن، روز مادر. شاید بشود ادامه داد: روز فداکاری، روز گذشت، روز احساس،... ونهایتا روز زندگی. آیا واقعا باور ندارید؟! کدام مان تجربه همدردی و همراهی مادر، زن ، خواهر و دختر را نداشته ایم. چقدر درشتی هایمان را صبورانه تحمل کرده اند! این احساس را همه آنانی که شانس مادر و خواهر و دختر خوب داشتن را داشته اند به خوبی درک می کنند. پس روز مادر و روز زن را نه فقط به همه خانم ها که به همه انسانها تبریک می گویم. حتی به خواهری بی همتا که این روزها در آستانه ششمین سالی است که ما را برای همیشه ترک کرد، این روز را تبریک می گویم و بخشی از شعری که در سال آخر دبیرستانش برای مادرم سروده بود را به اتکای حافظه ام تقدیم به همه زنان می نویسم:
مادر ای جلوه آثار حیات/ مادر ای شمع فروزان نجات/ مادر ای جان به فدای کرمت/ مادر ای بوسه زنم بر قدمت/.../ مادر این روز که لطفش از توست/ نیک باشد که فروغش از توست/مادر این روز بر تو تبریک/ دخترت گوید به تو از نزدیک
در ضمن از تمام کسانی که از من یادی کردند صمیمانه سپاسگزارم. به ویژه از خانم نعیمی که ایمیل پر احساس و محبتشان حس بودن را درمن زنده کرد و علی رغم بی حوصلگی ها و ابری بودن آسمانم مرا به نوشتن واداشت.


۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۹, پنجشنبه

معضلات رشته تاریخ

اهل تاریخ دغدغه و درد مشترکی دارند و آن بی توجهی یا کم توجهی به این رشته کلیدی و مهم است. از اولین روزی که دانشجویان تاریخ پایشان به کلاس باز می شود از سوی بسیاری از اساتیدشان جملاتی در اهمیت و جایگاه رشته تاریخ می شنوند. بگذریم از برخی ها که علاوه بر آن که به دانشجویان یادآوری می کنند اگر دنبال پول و موقعیت بهتر و... هستند اشتباه آمده اند و بدین گونه بذر ناامیدی را در دلشان می کارند. اما بیشتر همکاران علی رغم همه کمی ها و کاستی ها به ارزش و اعتبار این رشته ایمان دارند. همین دغدغه ها و عشق به تاریخ گمانم خمیر مایه اولیه نشست هایی مثل آن چیزی است که امروز صبح در پژوهشگاه علوم انسانی به دعوت "آقای دکتر آئینه وند به عنوان رئیس گروه تاریخ و باستان شناسی و هنر شورای بررسی متون و کتب علوم انسانی" برگزار شد. این مقدمه ای بود برای برگزاری دومین کنگره ملی علوم انسانی که قرار است مهرماه برپا شود.
با آن که چندان امیدی به تغییراتی بنیادی و زیربنایی ندارم اما همان دغدغه مشترک ( یا به قول یکی از آقایان شرکت کننده درد دل های مشترک) علی رغم بی حوصلگی های اخیرم مرا مجبور به شرکت در جلسه کرد. باز هم خدای را شکر که کسانی هستند که به علوم انسانی و از جمله تاریخ بیندیشند و باور داشته باشند که باید کاری کرد.
بیچاره رشته تاریخ. از یک طرف درش باز است و هر کسی از هر رشته ای و هر سطح سوادی در مورد آن اظهار نظر می کند و ادعا می کند که چون تاریخ اهمیت دارد چنین می کند و از طرف دیگر تاریخ خودش را مادر رشته های دیگر می داند! اما چه مادری! نه از آن مادرها که فرزندان قدرشان را می دانند و دوستشان دارند و احترام و شانشان را نگه می دارند. نه! از آن مادرهایی که ناجوانمردانه در جوانی پدر قدرتمند خانه از خانه تنها و بی سرپرست بیرونشان کرده و و حالا هم که پیر و فرتوت شده اند فرزندان که آن روزها را به خاطر ندارند او را مقصر همه ناکامی های خود می دانند ، خوار و حقیرش می کنند و با حرفهایی نابخردانه و ناآگاهانه زجرش می دهند.
آری تاریخ مادری است که قدرش را ندانسته ایم و نمی دانیم با او چه کرده اند و او برای ما تا کجا جانفشانی کرده است!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۷, سه‌شنبه

خانه متروکه

نمی دونم احساستون اگه توی یک خانه متروکه برید چیه؟! این احساس را من سالها قبل وقتی برای اولین بار بعد از حدود 4 الی 5 سالگیم به خانه قدیمی اجدادی ( خانه صرافها) رفتم بهم دست داد. از پشت بام خانه همسایه وارد شدیم واز پلکان پشت بام به حیاط خانه قدم گذاشتیم. علف های هرزه همه جای خانه را پر کرده بود و درها و پنجره های شکسته که خصوصا برای شیشه های رنگی و زیبای اونها مورد تاراج قرار گرفته بودند همراه با شیشه های شکسته و قوطی های خالی و سایر زباله ها که ظاهرا همسایگان از خالی از سکنه بودن چند دهه ای خانه استفاده کرده بودند و اونها را به داخل حیاط ریخته بودند، همه و همه گویای یک خانه متروکه به تمام معنی بود.
البته نمی خوام این جا از اون خانه حرف خاصی بزنم شاید یک روزی اگر فرصتی دست بدهد و بتوانم از عکس های معدودی که دارم اسکن کنم آن وقت در مورد خانه و این که آخر الامر چه بلایی سرش آمد یا چه بلایی سرش آوردند حرف خواهم زد. اما منظورم این جا از خانه متروکه همین وبلاگ خودمه. وبلاگی که خوب متاسفانه ف.ی.ل.ت.ر اجازه باز کردنش را هم نمی ده و سر زدن بهش کلی مصیبت داره. پس تبدیل شده مثل همان خانه ارسی نقاشی در اصفهان به متروکه ای فراموش شده. نه من دیگه رغبت چندانی به نوشتن دارم؛ خصوصا این روزها که دلم خیلی گرفته است، و نه خواننده ای داره که مرا به نوشتن وادار کنه.

۱۳۹۰ فروردین ۱۳, شنبه

باز آمد بهار

امروز سیزده فروردین شاید برای تبریک عید کمی دیر باشد اما سال نو بر شما مبارک.
از چند روز پیش از عید چنان درگیر و پر مشغله بودم که حتی فرصتی برای سر زدن به وبلاگ هم نبود. باید به پیشواز نوروز می رفتیم. سنت های مرسوم حتی اگر چندان پایه علمی هم نداشته باشند به دلیل قدمت و ایجاد اشتراک بین مردم، جالب و دوست داشتنی اند. خانه تکانی، خریدهای شب عید و آخر از همه چیدن سفره هفت سین و نشستن به انتظار تحویل، شور و حال خاصی دارد.
شعر دکتر شفیعی کدکنی: لحظه‌ی تحویل و دگر گشتن سال / با سبزه و تُنگِ ماهی و آبِ زلال / بر بوی گلی که بشکفد از تو مرا / مانند نسیم، می پَرَم، بی پرو بال این احساس پانتظار سال نو را خوب ترسیم می کند. اما امسال سفره هفت سین من ماهی نداشت. نه این که ماهی پیدا نکرده بودم و یا برای خریدش تنبلی کرده باشم. نه به این دلیل که پارسال ایمیلی دریافت کردم در مورد ماهی سفره هفت سین و این که اصل این قضیه مربوط به ایران باستان نیست و سنت شرق دور است و دیگر آن که در آن مناطق بعد از شروع سال جدید ماهی را به آب می اندازند نه این که در تنگ اسیر و عبید نگهش دارند.
پس امسال ماهی از هفت سین ما حذف شد. اگر چه نویسنده کتاب فلسفه هفت سین جایی هم برای ماهی قرمز باز کرده است اما من ترجیح دادم ماهی را اسیر در تنگ نکنم. همیشه از این که یا ماهی زود می مرد یا برای مدتها توی تنگ اسیر بود رنج می بردم. گاهی هم بعد از سیزده ماهی را به رودخانه زاینده رود می انداختیم اما این هم نوعی فراموش کردن سرنوشت ماهی کوچولو بود. می خوام تو صیه کنم چه خوبه اگه سر سفره هفت سینمون خبری از اسارت نباشه.
سال نوتون مبارک دلهاتون شاد و بهاری باد

۱۳۸۹ اسفند ۲۶, پنجشنبه

جای خالی برخی بزرگان در روزهای آخر سال

روزهای آخر سال است و مشغله های خاص خود را دارد که این مشغله ها برای خانم ها چند برابر است. اما اتفاقات این روزها چنان دلم را به درد آورده که علی رغم این که با فیلتر شدن بلاگ اسپات، وبلاگ من هم کم خواننده شده و حتی دسترسی آن برای خودم هم راحت نیست ولی می خواهم چند سطری را بنویسم.
هنوز در افسوس فوت استاد ایرج افشار بودم که بعد از کمی تأخیر تازه امروز فهمیدم، استاد محمد مهریار نیز درگذشته است. ای دریغ از حتی یک اس ام اس از طرف مراکزی مثل اصفهان شناسی، میراث فرهنگی، معاونت فرهنگی شهرداری... که به طور مرتب انواع پیام ها را ارسال می کنند اما فوت یک چنین شخصیتی را حتی خبر هم نمی دهند. اگر بخواهم استاد مهریار را در یک جمله وصف کنم می گویم او مردی خردمند، صمیمی و دوست داشتنی بود. از جمله بزرگ مردانی که به ویژه در زادگاهش اصفهان جای خالیش بیشتر احساس خواهد شد. در این چند روز متاسفانه بزرگانی از علم و ادب درگذشته اند که آنچه در موردشان به طور پراکنده گفته شده کمتر از آنی است که حق آنان بود. دکتر رسول جعفریان در مقاله ای از این بی توجهی ها گلایه کرده است و برخی را دلیل جوانی و یا نا آشنایی کسانی دانسته که می بایست کاری می کردند، دانسته است. ولی این نکته را باید افزود که این بی توجهی ها بسیار بیش از آنی است که در تصور می گنجد. چندی پیش که خبر درگذشت خانم طریان مادر نجوم ایران را از تلوزیون شنیدم، برای خودم جای خجالت بود که به عنوان یک زن از وجود چنین چهره ای غافل بوده ام. حتی دو هفته پیش که انجمن زنان پژوهشگر تاریخ برای خانم قریب بزگداشت گرفت، تازه فهمیدم تا چه اندازه چهرهای برجسته علم و ادب ما در سایه فراموشی قرار گرفته اند. بگذریم که در این چند روز انتظار داشتم از برخی از بزرگ مردان و همکاران و هم درسان در قید حیات این شخصیت های درگذشته چون احسان یار شاطر،هم یادی شود، که نشد! ا

۱۳۸۹ اسفند ۲۱, شنبه

بزرگ فرزندی از این مرز و بوم


چهارشنبه بعد از ظهر در حال بازگشت به خانه بودم که اس ام اسی از میراث مکتوب دریافت کردم. متن چنان دردناک بود که بغضم در گلو شکست. همراه با پیام تسلیت، کوتاه و صریح درگذشت استاد فرزانه ایرج افشار را خبر داده بود. علی رغم آن که از بیماری استاد باخبر بودم اما شاید نمی خواستم بپذیرم که رفتن ایشان نزدیک است.
مرگ دیگران همیشه دردناک است چه رسد به مرگ کسانی که دوستشان داری. استاد افشار با آن متنانت و با اون روحیه ساده و خودمانی همیشه از نظرم قابل تقدیر و ستودنی بود. بارها به منزل ایشان رفته بودم. منزلی که مدتها بود جای خای همسرشان در آن محسوس بود. مدتها بود هیچ چیز هیچ تغییری نکرده بود مگر کتابها و کاغذهایی که جابجا می شد. همه چیز بوی تاریخ می داد اما نه به معنی کهنگی ، بلکه به معنی حضور احساس تاریخی صاحبخانه. یکبار چوب رویه میز جلب توجهم را کرد و ازاستاد در مورد آن پرسیدم، گفتند اینها لنگه در بوده که گویا اگر اشتباه نکنم، از پاکستان خریده بودند. این برای من نهایت ذوق و علاقه بود، نه به میز و چوب بلکه به هنری که پشت آن بود و فرهنگی که با من ایرانی بیگانه نبود.
برخورد استاد صمیمی و متواضع بود. هیچ پرسشی را بی پاسخ نمی گذاشت. برای هر پرسشی دست کم چند منبع و مرجع را نشان می داد. خوشان به داخل اتاق می رفتند و غالبا با بغلی از کتاب می آمدند و جستجوگرانه در آن کتابها در پی پاسخی دقیق می گشتند. چند باری که با دانشجویان به منزل استاد رفتم حس می کردم که این کار و این همه دقت و توجه به جوانان چقدر می تواند موثر باشد.
آخرین بار در منزلشان عکس گرفتیم. حتی موقع خروج از خانه استاد با حوصله و ذوق قابل ستایشی، لاک پشت هایی را که در باغچه داشتند نشان دادند. در همه اینها شور زندگی موج می زند. دلم می خواهد آخرین عکسی را که با استاد گرفته ام در این جا منتشر کنم. روحشان شاد جایشان همیشه در دل هر ایرانی و هر فرهنگ دوستی باقی است.


۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه

وابستگی

چند وقت بود که وبلاگم باز نمی شد. بعضی ها هم از من می پرسیدند چرا وبلاگت بسته است؟ و البته پاسخی نداشتم. فقط چیزی که بود این بود که هر چه زمان می گذشت دلتنگی من برای وبلاگم بیشتر می شد. تا حالا نمی دونستم چقدر این وبلاگ در برنامه روزانه زندگیم جای خودش را باز کرده. راستش من تفننی و تا حدی آزمایشی نوشتن را شروع کرده بودم اما حالا گویا یک عادت شده. طی این مدت وقتی ایمیلم را باز می کردم وبلاگم را هم سری می زدم. بیشتر به خاطر چیزهای که گاه دانشجوهام و یا حتی افرادی که من نمی شناختمشون برام می نوشتند. اما این چند روزه خبری از هیچکدوم این چیزها نبود. حتی خود جیمیلم هم به سختی باز می شد. اما بعد از مدتها امشب تونستم از طریق دری که دوستی بهم داده بود راهی به درون وبلاگم پیدا کنم. با این که از دور زدن خوشم نمیاد و دلم می خواست بدون مشکل هر وقت می خواستم سری به وبلگم می زدم ولی از ناچاری از لای این در نیمه باز سرک کشیدم و تونستم این چند سطر را بنویسم.

۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه

ته مانده اختلافات سیاسی در فرهنگ عامه

مدتی بود میخواستم این مطلب را بنویسم ولی از یک طرف شک داشتم و از طرف دیگه نگران بودم که مبادا به هیچ قوم و ملیتی بی احترامی بشه. اما امشب جایی در جمع اصفهانی ها مهمانی بودم و موضع را مطرح و بر صحت آن یقین پیدا کردم. پس تصمیم گرفتم بنویسم.
یادمه وقتی به دبستان رفتم در زمره آموزش ها یادگرفتن برخی کلمات ناسزا بود. البته قابل ذکره که در اون دوره واقعا ما حرف زشت بلد نبودیم و حتی توی مدرسه هم هر کسی که از این جور حرفها می زد کارش به دفتر مدرسه و تنبیه ناظم و ... می رسید. بگذریم که امروز مثل نقل و نبات جوانان ما از کلمات رکیک حتی به عنوان نوعی ابراز محبت استفاده می کنند.این را هم بگم که همین کلمات هم که به نظرمون خیلی بد می اومد بیشتر شامل اسم چند تا حیوان زبان بسته بود که ما آدم ها رذالت های خودمون را به اونها نسبت می دیم. اما یک کلمه هم بود که برای من در همون دوره یک علامت سوال ایجاد کرده بود و اون کلمه "ازبک" بود که شاید بیش از هر کلمه دیگری برای نشان دادن زشتی و بدی بین بچه ها رواج داشت. وقتی توی یکی از درس ها فکر کنم جغرافیا یا اجتماعی سال سوم دبستان با نام اقوامی به نام ازبک برخوردم این سوال برام مطرح شد که چرا این تشابه هست؟ از معلم مون پرسیدم . او برای تفهیم مثال شیر را زد که خوب به چند معنی بکار میره! در ذهن کودکانه آن روز متقاعد شده بودم. اما بعدها وقتی تاریخ صفویه درس می دادم به این نتیجه رسیدم که اون پاسخ بسیار سرسری و غلط بوده. ریشه استفاده از این کلمه را باید در جنگ ها و اختلافات سیاسی صفویان و ازبکان جستجو کرد که حتی قرن ها بعد از فروکش کردن این جنگ ها هنوز در پایتخت صفوی خاطره آن باقی مانده است.

۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

سفره های مذهبی

این آدرس برام ارسال شده بود. موضوعش جالب بود و چون چند وقتی قبل خودم هم به مراسمی دعوت شده بودم که پرسش های زیادی را برام مطرح کردم بود، براتون لینک کردم که اگه دوست دارید شما هم بخوانید. علی قول راوی.

۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

هوای پاک

دیشب داشتم آخرین پست دکتر فرهانی را در سایت ایشان می خواندم که از با ذوق و احساس فراوان در مورد برف و هوای برفی بوستون نوشته بودند اگه بگم حسودیم نشد مطمئن باشید دروغ گفته ام. خصوصا که چند وقتی است از آلودگی هوا دچار سردرد و حساسیت چشم و چیزهایی از این دست شده بودم. اما صبح که از خانه بیرون رفتم دیدم بعد از مدتها آسمون آبی شفافه و کوه که لایه ای برف اون را پوشانده کاملا مشخصه. نمی دونم چقدر وقت بود که نمی تونستم کوه را ببینم. این احساس خوبی بود. بادی می وزید که هوا را پاک و صاف کرده بود. اگر چه باز هم یادآور یک روز زمستانی نبود و مرا یاد روزهای پاییزی می انداخت. به هر حال آن قدر برای هوا ذوق زده شده بودم که بعد از رفتن به دانشگاه برای کاری که خیابان میرداماد داشتم ترجیح دادم کمی پیاده روی کنم. فاصله زیادی نبود اما از میدان ونک تا میرداماد غالبا آن قدر هوا آلوده است که همیشه ترجیح می دادم کمترین زمان را در آن جا صرف کنم. اما امروز اسمون آبی بسیار زبیایی بود و بعد از اون هم روزهای خفه کننده آدم احساس می کرد مایله تعداد تنفسش را بیشتر کنه. راستی چقدر خوب بود اگه همیشه آسمون آبی بود و شفاف!