۱۳۹۰ خرداد ۳۱, سه‌شنبه

آخرین روز بهار

امروز آخرین روز فصل بهاره. فصلی که همیشه خیلی دوستش داشتم. فصلی پر از نشاط و سرشار از زندگی. اما این اولین بهاریه که از تمام شدنش خوشحالم. اگر چه تقصیر بهار نیست. تقصیر آسمان هم نیست. اصلا تقصیر هیچ کسی نیست.
دیروز اونقدر گرفته و خسته و عصبی بودم که دلم می خواست چشم هام را ببندم و دهانم را باز کنم و از تمام کسانی که در اضافه شدن سختی های زندگی من و دوریم از خانه و خانواده مقصر بوده اند شدیدا انتقاد کنم. اما باز هم مثل همیشه صبوری، ملاحظه کاری، به قول بعضی ها آبروداری و شاید هم ... مانع شد. ولی گاهی فکر می کنم آدم خوب کیه؟ اصلا داریم؟!!!! به کی می گند خوب و به کی می گند بد. اونی که مستقیم بهت ضربه می زنه یا اونی که از پشت خنجر می زنه و یا اونی که سکوت می کنه و فقط سر تکون می ده، کدوم بیشتر مقصرند؟ کدام جزو آدم خوبها هستند وکدام جزو آدم بدها؟!!! من که هنوز نفهمیدم.

۱۳۹۰ خرداد ۲۱, شنبه

گاهی...

«گاهی دلم برای خدا تنگ می شود گاهی خدا درون دلم سنگ می شود» این چند وقت مرتب این شعر را ترنم کرده ام. شاید چون نمی دونم. نمی دونم خدایا شکر کنم، کفر بگم، دعا کنم ،استغاثه کنم...نمی دونم. مثل آدم های مسخ شده هستم یا شاید مثل کسی که در سرمای شدید گیر افتاده، تنش داره یخ می زنه و می دونه که ارام آرام منجمد خواهد شد اما هیچ کاری نمی کنه. یعنی نمی تونه که بکنه. من هم همین طورم.