۱۳۹۰ مرداد ۵, چهارشنبه

پزشکی که دوستش داشتم

در هفته ای که گذشت دو نفر از انسان های خوبی که می شناختم به رحمت ایزدی رفتند. یکی از آنها فردی بود که از کودکیم همیشه برایم جایگاه ویژه ای داشت. پزشکی بود بسیار متفاوت از بسیاری از پزشکانی که به عمرم دیده ام. حتی به نوعی تولد من نیز مدیون طبابت او بود. دکتر امیر اسفندیاری بختیاری که در اصفهان از اعتبار و احترام خاصی برخوردار بود. بسیار شرمگین و پشیمانم که در این چند وقت که شنیده بودم کسالت دارد به عیادتشان نرفتم. حقی که بر گردن من و شاید کل خانواده ما داشت فراموش شدنی نیست. اما باورم نمی شد که به این زودی این مرد نازنین از این دنیا رخت بربندد.
این را می نویسم نه فقط برای آن که یادی از ایشان کردم باشم که همیشه یادش در خاطر کسانی که با او اشنا بودند خواهد ماند. بلکه برای آن که شیوه طبابت او را بازگویم.
پزشکی بود متفاوت با ویژگی هایی خاص که شاید در نظر برخی جالب نبود. از مطبی شیک و مرتب و منشی به شیوه اکثر پزشکان خبری نبود. البته ما که جزو کسانی بودیم که تلفنی وقت می گرفتیم ولی آن هم آسان نبود مگر آن که دکتر تشخیص می داد قضیه فوری است و آن وقت درنگی در کار نبود. برخی طبابت های سطحی هم تلفنی حل می شد. بیماران هم اجازه داشتند نه فقط به مطب دکتر که به خانه او در تقریبا تمام ساعات زنگ بزنند. گاهی وقتی بدحال بودیم ایشان یادآوری می کردند که اگر مشکلی پیش آمد تا هر ساعتی از شب خواستی تلفن بزن. شاید تلفن نمی زدیم اما اجازه این تماس و احساس همدردی پزشک آرامشی می داد که قابل مقایسه با هیچ چیز نبود. اگر چه در اتاق انتظار گاه ساعت ها معطل می شدیم و مجبور بودیم به صحبت های تکراری امام قلی که خانه زاد دکتر بود و جای منشی کارها را ردیف می کرد گوش دهیم اما وقتی به داخل مطب می رفتیم، کلام آرام دکتر و دقت و حوصله بیش از حد ایشان آرامشی می داد که وقت خارج شدن گویا بخش عمده ای از بیماری را همانجا جا گذاشته بودیم.
یادم نمی رود که در درس خواندن من هم ایشان سهمی داشت. سال اول دبیرستان ازدواج کرده بودم و طبیعتا مجبور به ترک تحصیل شدم. وقتی مصمم شدم بعد از 3 سال درسم را به طور متفرقه بخوانم، اواخر فروردین بود و فرصت کافی نداشتم چند درس را برای شهریور گذاشتم و دکتر هم برایم به قول آن زمان تصدیق طبیب نوشت. گفت کار بدی نمی خواهی بکنی که نوشتن این گواهی ضرری ایجاد کند راه خوبی را می خواهی بروی.
راستش از همان وقتی که کتاب "وقف و امور درمانی" ام چاپ شد مصمم بودم به دیدن دکتر بروم و نسخه ای را به ایشان هدیه کنم. می دانستم اهل کتاب خواند ن است و شاید از این کار خوشحال شود یکبار هم به منزلشان زنگ زدم و با همسر بزرگوار ایشان صحبت کردم و ایشان شماره همراه دکتر را دادند. زنگ زدم. بر خلاف همیشه که صدایم را بدون آن که خودم را معرفی کنم می شناختند شاید به دلیل بدی خطوط و ... مجبور به معرفی شدم اما باز هم کیفیت تماس به طوری نبود که به قراری منتهی شود. و من همچنان دنبال فرصت بودم. چند هفته قبل به مادرم قول دادم که وقتی دانشگاه تعطیل شد و به اصفهان برگشتم حتما با هم به دیدن دکتر خواهیم رفت. اما حیف که میسر نشد. روحش شاد و یادش گرامی باد.

۱۳۹۰ تیر ۲۵, شنبه

سرعت

هر چه زمان به جلو میره گویا سرعت همه چیز هم بیشتر می شه. شاید اولین باری که گذر عمر را از زبان کسی که با حسرت به آن نگاه می کند حس کرده بودم وقتی بود که شعر عقاب دکتر خانلری را خوانده بودم. «گر چه از عمر دل سیری نیست مرگ می آید و تدبیری نیست» اما این کلام برای من در ابتدای سن تینیجری که غالبا از بی کاری حوصله ام سر می رفت بیشتر شاعرانه به نظر می آمد تا واقعی. حتی وقتی خواندم « ای که پنجاه رفت و در خوابی» باز هم بسیار غریب و دور بود. اما حالا در آستانه این سن سرعت زمان به شدت خودش را نشان می دهد. نه این که از گذر عمر و یا به قولی از پیر شدن نگران باشم نه چون اصلا هنوز حسش نکرده ام و گویا با سرعت خودم هم دنبالش می دوم بلکه از این که همیشه احساس می کنم از زندگی و کارهایی که باید انجام بدهم عقب هستم، دل نگرانم. روزهایم به چنان سرعتی می گذرد که حتی امشب متوجه شدم حجم ایمیل هایی که اصلا بازشان نکرده ام از آنهایی که خوانده ام بیشتر شده.
اما نکته جالب برای همه ما اینه که هر روز به امید و آروزی روز آینده زندگی می کنیم نه به درک و حس همان روزی که در آن هستیم که شاید آخرین روز زندگیمان باشد.
راستی فردا نیمه شعبان است. عیدتان مبارک