tag:blogger.com,1999:blog-60240309815438449942024-03-12T18:50:46.417-07:00با زمانهمن دکترای تاریخ هستم و در دانشگاه تدریس میکنم. شغل و رشته ام را عاشقانه دوست دارم و به مسائل اجتماعی علاقمندم.
هدف من در این وبلاگ نوشتن مسائل علمی و تاریخی نیست بلکه بیشتر قصد دارم دغدغه ها و مسائل روزمره ای را که با آن مواجه می شوم بیان کنم. درواقع وبلاگ را نوعی ارتباط غیر رسمی با دانشجویان و دوستان می دانم.نزهت احمدیhttp://www.blogger.com/profile/10327991549940897716noreply@blogger.comBlogger74125tag:blogger.com,1999:blog-6024030981543844994.post-80382956817157389812015-01-21T12:19:00.000-08:002015-01-21T12:31:10.888-08:00صندوق هاي قديمي<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
دنياي مجازي واقعا عالم خاصي داره. امشب بعد از مدتها و سر تفنن وبلاگ ام را باز كردم، درست مثل صندوق هاي قديمي توي انباري ها كه بعضا از سر اتفاق يا بيكاري به سراغشون مي رند. درست مثل محتويات همان صندوق ها هر پست يا نظري كه نوشته شده براي من خاطره اي را زنده كرد. با اين تفاوت كه نه خاك گرفته بود و نه حشرات و ساير جانوران بخشي از اونها را نابود كرده بودند. صحيح و سالم، هميشه و همه جا اين دنياي مجازي در دسترس است.<br />
از همه جالب تر اين كه در طي چند ماهي كه خودم حتي وبلاگ را باز نكرده بودم، آمار نشان مي داد بازديد كنندگاني داشته است كه شايد هم بر حسب اتفاق يا در جستجوي مطلبي گذرشان به اين جا افتاده بوده است!<br />
كاش دوباره حال و حوصله داشتم و گاهي چيزي مي نوشتم. </div>
نزهت احمدیhttp://www.blogger.com/profile/10327991549940897716noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6024030981543844994.post-77149116623185044392014-04-13T12:13:00.001-07:002014-04-13T12:13:58.487-07:00حمله به مقبره پوفسور پوپ<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
چگونه مي توانم به عنوان يك ايراني و كسي كه تاريخ خوانده است از اتفاقي كه براي مقبره پرفسور پوپ؛ اين ايران شناس علاقمند و دلباخته به فرهنگ و تاريخ اين مرز و بوم، افتاد اظهار شرمندگي نكنم. انتظار نمي رفت عملكرد ايرانيان مدعي فرهنگ چند هزار ساله و آراسته به دين انسان مدار، با خفتگان خاك، آن هم كساني كه شيفتگي آنها را به اين جا كشانده بود چنين باشد. جاي بسي تعجب است. چه شده كه خواب مردگان را نيز آشفته مي سازيم.</div>
نزهت احمدیhttp://www.blogger.com/profile/10327991549940897716noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6024030981543844994.post-23778843542183177352014-04-06T10:27:00.000-07:002014-04-06T10:27:24.126-07:00تكرار<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
زندگي به حالت عادي خودش بازگشت. پس از يك دوره تعطيلات طولاني و بي خاصيت كه بيشترين روزهاش را سخت كسالت داشتم و هيچ كار مفيدي نتونستم انجام بدم، باز برگشتم تهران. فكر كنم اصلا تعطيلات به حال من سازگار نيست. هر وقت كار ندارم و فكر مي كنم مي شه كمي استراحت كرد و البته كارهاي عقب افتاده را انجام داد، يك موردي بالاخره پيدا مي شه كه تمام برنامه ريزي هام را بهم بزنه. نمي دونم كي فرصت مي شه اين همه كار نيمه كاره را تمام كرد؟! </div>
نزهت احمدیhttp://www.blogger.com/profile/10327991549940897716noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6024030981543844994.post-74808749397032381502014-03-30T12:06:00.000-07:002014-03-31T08:57:25.606-07:00يادي از دكتر باستاني پاريزي<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
گاهي مسائلي پيش مي آيد كه نمي شود ننوشت. يكي از آنها درگذشت استاد عزيز و گرانقدر دكتر باستاني پاريزي است كه نمي توانم هيچ ننويسم. پس به ياد استاد چند خطي مي نگارم.<br />
وقتي خبر درگذشت استاد را شنيدم بسيار بسيار متاسف شدم. با اين كه مي دانستم چند وقتي است كسالت دارند اما باز گمانم اين بود كه مثل نوروز پارسال ايشان را ديدار خواهيم كرد. اما چنين نشد. متاسفانه تهران نبودم و حتي نتوانستم در مراسم تشييع ايشان شركت كنم. اما مي خواهم مروري بكنم بر خاطرات خودم از دكتر باستاني. <br />
فكر مي كنم هنوز دانشگاه نرفته بودم كه در يكي از روزنامه ها و يا شايد هم مجله اي با اسم ايشان آشنا شدم و چيزي كه به يادم مانده خاطره اي است كه ايشان از حضور خود در اتوبوس تعريف كرده بودند، كه برايم جالب بود و دلم مي خواست نويسنده را روزي ببينم.<br />
وقتي به دانشگاه رفتم طبيعي بود كه اسم دكتر باستاني پاريزي را بايد زياد مي شنيديم. همين طور هم بود، نامي نبود كه بشود نگفت اما يك جاي كار اشكال داشت. به گمانم برخي از نسل واسطه ميان نسل دكتر و نسل ما چندان از نوع نگارش استاد راضي نبود. فراموش نمي كنم كه يكي از اساتيدم در كلاس گفت: «كتاب هاي ذبيح الله منصوري را نه تنها تاريخ ندانيد بلكه يك رمان اصيل هم ندانيد و دقت داشته باشيد كه بخش عمده اين داستان ها زائيده ذهن منصوري است نه نويسنده اصلي»، بعد سخن را به دكتر باستاني كشانيد و گفت : « اگر چه ايشان تاريخ مي نويسد اما تاريخش مستند نيست و بيشتر به حكايت و داستان شبيه است». <br />
براي من دانشجوي سال اولي اين سخن حجتي شد كه مرزي قائل شوم بين آنچه كه به گفته اساتيد علمي و مستدل بود و آن چه از آن چارچوب پا فراتر نهاده بود.<br />
اين ذهنيت سالها با من بود تااين كه مقاطع تحصيلي را يكي پس از ديگري طي كردم. در بيشتر اين ايام با همين ذهنيت فكر مي كردم كه كتاب هاي دكتر براي غير تاريخي ها خوب است اما براي كار پژوهشي و احيانا استناد به آن كمي بايد احتياط كرد.<br />
اما هر چه بيشتر تاريخ خواندم از سبك و نگارش كتابهاي استاد بيشتر خوشم آمد. با آن كه اگر اشتباه نكنم آقاي هروي گفته بود كه نوشته هاي استاد گاه مي رود هواخوري. يعني يك مرتبه موضوع قطع مي شود و از يك جاي ديگر سر در مي اورد. بله من هم اين را قبول دارم. حتي مي دانم كه ارجاعات ايشان كم است و حتي بسياري از مطالب از شنيده ها نقل شده است. اما بايد توجه داشت كه كارشان بي نظير است. گاهي فكر مي كنم اصلا چطور مي شود اين همه چيزهاي غير مرتبط را با هم يك جا جمع كرد و به خوبي به هم پيوندشان داد. كار آساني نيست. كتابها خواندي و دلنشين هستند به علاوه حجم زيادي از اطلاعات اجتماعي و فرهنگي كه اگر ايشان به اين صورت ثبت و ضبط نمي كرد شايد جوان ها و يا نسل بعدي اصلا نمي توانست دركي از اين مطالب داشته باشد. حتي برخي سخنان عاميانه و باورهاي مردم كوچه و بازار در كتاب هاي ايشان ثبت و ضبط شده اند.<br />
از اين ها بگذريم و به شخصيت استاد بپردازيم. من هرگز به طور مستقيم شاگرد ايشان نبودم اما سعادت ديدارشان و حتي چندين بار همسفر شدن با ايشان در ايران و خارج از كشور را داشتم. حافظه استاد بسيار بسيار خوب بود. آخرين بار من ايشان را در مراسم بزرگداشت دكتر منوچهر ستوده ديدم. وقتي جلو رفتم و سلام كردم، طبق معمول بيدرنگ شناختند و گرم و صميمي احوالپرسي كردند.<br />
زبان استاد گرم و شيرين بود، همراه با طنزي كه غالبا در كلامشان بكار مي بردند. <br />
<br />
اين يكي از عكس هايي است كه در سمينار لهستان با استاد گرفته بوديم.<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjK4DWjhaS1dI50ub7hNag7_hpo6Eb7mndcHYTx5icWPVUT_6W-EpY5CEDfNsaKrMYGWw5-lmpBOIZd_ntBKxhUtR7MsLBPbKz7yYLJuPgjop4TzrbCeFo4Yd3BzcZSd3kIPeZyf1vqOvMB/s1600/pic.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjK4DWjhaS1dI50ub7hNag7_hpo6Eb7mndcHYTx5icWPVUT_6W-EpY5CEDfNsaKrMYGWw5-lmpBOIZd_ntBKxhUtR7MsLBPbKz7yYLJuPgjop4TzrbCeFo4Yd3BzcZSd3kIPeZyf1vqOvMB/s1600/pic.jpg" /></a></div>
<br />
<br />
<br />
روانش شاد <br />
</div>
نزهت احمدیhttp://www.blogger.com/profile/10327991549940897716noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6024030981543844994.post-53782714972738200202013-10-17T13:06:00.001-07:002013-10-17T13:12:35.496-07:00روزهاي پر شتاب<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div style="text-align: justify;">
امروز تقريبا از ساعت 8 صبح تا الان كه 11:30 دقيقه شب است بدون وقفه سر اين لپ تاپ نشسته بوده ام. حيفم آمد بعداز مدتها چند كلمه اي اين جا ننويسم. آخر هفته هايي كه تهران مي مانم، اگر چه شايد خيلي مي توانم به كارهاي عقب افتاده ام برسم اما احساس دلتنگي و غريبي خاصي دارم. كنار خانواده بودن نعمت بزرگي است كه به هر دليلي برخي از آن محروم مي شوند.<br />
امروز فرصت كردم چند صفحه اي كه از بازبيني مجدد نسخه خطي سفينه باقي مانده بود را تمام كنم. البته كي اين كتاب چاپ خواهد شد و اصلا چاپ مي شود يا نه حرف ديگري است. ولي كار من تقريبا تمام شد. مانده مقدمه اش كه آن هم تقريبا آماده است. </div>
<div style="text-align: justify;">
اين چند وقت سخت درگير كارهاي همايش مطالعات صفوي بوده ام. كمتر از دو هفته ديگر به زمان برگزاري همايش مانده است و هنوز كارهاي انجام نشده بسياري پيش روست. اگر چه در فرهنگ ما همه چيز در دقيقه 90 انجام مي شود اما من اگر كارهايم را به موقع نكنم دچار اضطراب مي شوم. و خوب البته بسياري از كارهاي همايش بستگي به خيلي كس ها و خيلي چيزها داره كه از دست من خارج است. حس كسي را دارم كه تعداد زيادي مهمان دعوت كرده و هنوز هيچ چيز سر جايش نيست. به هر حال اميدوارم به خوبي انجام شود.</div>
</div>
نزهت احمدیhttp://www.blogger.com/profile/10327991549940897716noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-6024030981543844994.post-42519562623307079502013-01-04T07:58:00.001-08:002013-01-04T07:58:22.174-08:00دريا<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
امروز درياي كوچولوي ما يك ماهه شد. دختر كوچولويي كه خدا به جاي آسمان
زيبا و معصوم به ما هديه داد. از مصلحت هاي خدا گاه نمي شود سر درآورد. اما
همه اينها بازي هاي زندگي است غم ها و خوشي ها، سختي ها و آرامش ها همه
چنان در هم تنيده اند كه گويا بشر هر گز قدرت جدا كردن آنها را از هم
ندارد. پس خدايا در رنج ها صبوري ده و در شاديها عزت نفس.</div>
نزهت احمدیhttp://www.blogger.com/profile/10327991549940897716noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-6024030981543844994.post-65588070441078399122012-12-31T06:48:00.000-08:002012-12-31T06:52:38.131-08:00قدر داني<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div style="text-align: justify;">
تازه دانشجوي كارشناسي ارشد در تهران شده بودم كه براي اولين بار به كتابخانه مجلس رفتم. بعد از آن هم كم و بيش اين رفت و آمد ها ادامه داشت و هر از گاهي براي كتابي يا ديدن نسخه اي سري به اين كتابخانه مي زدم و مثل هر جايي گاهي آن چه مي خواستم را دريافت م و گاهي هم نااميد برميگشتم. البته چيز عجيبي نبود همه كتابخانه هاي ديگر هم همين طور بود. براي شخص من هم نبود فكر مي كنم همه كساني كه با اين گونه مراكز كار دارند از مشكلات و موانعي كه غالبا پيش پاي مراجعه كننده مي گذارند آگاهند. اما چند سالي بود كه اين رسم در كتابخانه مجلس بكلي دگرگون شده بود. از بس همه چيز راحت و در دسترس قرار گرفته بود احساس خوبي به مراجعه كننده دست مي داد. آدم به اين نتيجه مي رسيد كه نه پس مي شه كارهايي هم انجام داد. مي شه سنت ها و قوانين سخت و دست و پا گيري كه معلوم نيست چه كسي و براي چه منظوري وضع كرده را كنار گذاشت و كار كرد. مي شه كتابهاي خاك گرفته را از مخازن در آورد و در اختيار مراجعه كنندگان قرار داد. مي شود سندها را چون گنج پنهان نكرد و حتي مي شود محيطي آرام براي محققان و پژوهشگران و حتي دانشجويان تازه وارد فراهم كرد. </div>
<div style="text-align: justify;">
همه اينها به علاوه بسياري خدمات ديگر به يمن مديريت فوق العاده عالي همكار ارجمند جناب آقاي رسول جعفريان در كتابخانه فراهم شد. حيف ام آمد حال كه ايشان اين پست را كنار گذاشته اند يادي از اين همه خدمت به جامعه علمي و فرهنگي كشور نكنم. اميدورام سنت ايشان پايدار بماند و در كوتاه مدت اين دوران طلايي تبديل به خاطره اي در ذهن جامعه علمي نشود و حسرت آن باقي نماند.</div>
</div>
نزهت احمدیhttp://www.blogger.com/profile/10327991549940897716noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6024030981543844994.post-85513777345883950472012-11-29T08:48:00.000-08:002012-11-29T08:48:06.978-08:00قضاوت يك سويه<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div style="text-align: justify;">
يكي دو هفته پيش يكي از دوستان اصفهاني لطف كرد و آدرس <a href="http://esfahanpeople.persianblog.ir/">وبلاگش </a>را برايم با ايميل فرستاده بود. وبلاگ خوبي است و به اهل تاريخ به ويژه كساني كه به اصفهان و تاريخ آن علاقه دارند توصيه مي كنم بخوانند.مطالب قشنگي در خصوص تاريخ معاصر اصفهان دارد. اما پستي كه مربوط به زنده ياد دكتر لطف الله هنرفر نوشته شده بود چند روزي ذهنم را به خود مشغول داشت. آخر تصميم گرفتم اين يادداشت را بنويسم.</div>
<div style="text-align: justify;">
غالبا زندگي خصوصي افراد با زندگي شغلي آنها زمين تا آسمان متفاوت است. ما به عنوان دانشجو، همكار، دوست و يا علاقمند به افراد سرشناسي در زمينه هاي مختلف علمي، ادبي و هنري ...گاه سر و كار داريم و نسبت به آنها تعلق خاطري خاص پيدا مي كنيم. كه اين تعلق خاطر بسيار ارزشمند است مشروط بر آن كه حد و حدود نگه داشته شود به افراط كشيده نشود. اما اين بزرگان در زندگي خصوصي خود همسر، مادر يا پدر هستند. توانايي هاي آنان در زندگي شغلي و حرفه اي دليل موفقيتشان در زندگي خصوصي نيست. گاهي بايد از آن طرف قضيه به ماجرا نگاه كرد. </div>
<div style="text-align: justify;">
در اين سالهاي اخير تني چند از بزرگاني كه من مي شناختم و براي هر چند نفرشان هم احترام زيادي قائل بود و شايد در مورد برخي تعلق خاطر بيشتري هم داشتم درگذشتند. اما متاسفانه بعد از فوتشان در محافل مختلف خانواده آنها، از همسر گرفته تا فرزندان به باد انتقاد گرفته شده اند. شايد تا اندازه زيادي آن چه در مورد اطرافيان اين بزرگواران گفته شده صحيح باشد و غلوي در كار نشده باشد. اما يك چيز فراموش شده است و آن نوع روابط و تعاملي بوده است كه در طي دوران زندگي اين افراد با هم وجود داشته است. امروز ما به عنوان يك دوستدار سخني مي گوييم و گاه انتقادي مي كنيم اما چشممان را بر روي روابط گاه بسيار سرد خانوادگي اين افراد بسته ايم كه گاه افراد مورد علاقه ما خود مسببان اصلي اين سردي بوده اند. پس اگر بي طرفانه بخواهيم قضاوت كنيم بايد دقيق تر بنويسيم.</div>
</div>
نزهت احمدیhttp://www.blogger.com/profile/10327991549940897716noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6024030981543844994.post-37959508424113059752012-09-19T02:09:00.002-07:002012-09-19T02:09:44.535-07:00آخرين روزهاي تابستان<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
امروز 29 شهريور ماه است سابقه نداشت كه تا اين تاريخ هنوز در تعطيلات باشم. امسال تعطيلات تابستاني هم نسبت به هميشه طولاني تر بود و هم خيلي غير قابل پيش بيني و برنامه ريزي بود. تقريبا بيشتر برنامه ريزي هايي كه از قبل كرده بودم تغيير كرد اما هر چه بود خوشبختانه مثل پارسال نبود. بيشترش به شغل شريف خانه داري گذشت. البته بد هم نبود. فقط كار علمي تعطيل بود. غير از پايان نامه هاي دانشجويان كه مجبور بودم بخوانم و البته يكي از آنها را چند بار و چند تا داوري مقاله كه باز موظف به تحويل دادن آنها بودم ديگر هيچ كار خاصي نكردم. تعداد رفت و آمدم به تهران هم بسيار كمتر از تابستان سال قبل بود و اين واقعا فرصتي استثنايي براي كمي استراحت بود. در مجموع خيلي نياز به يك چنين زماني داشتم تا شايد براي اول مهر بتوانم كارم را به طور جدي و با انرژي بيشتري شروع كنم. خوشبختانه دوره مسئوليت من در گروه هم به پايان رسيد و شايد اين نويد خوبي براي داشتن فرصتي بيشتر براي كارهاي عقب افتاده باشد.</div>
نزهت احمدیhttp://www.blogger.com/profile/10327991549940897716noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6024030981543844994.post-69926627561049507102012-08-26T03:28:00.001-07:002012-08-26T03:28:17.204-07:00بارقه هاي اميد<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
ممنون از همه شما دوستان عزيز كه بارقه هاي اميد را در من ايجاد مي كنيد. ببخشيد منظورم از ره گم كردگان شما آشنايان قديم نبوديد. گمان كردم در طي اين مدت طولاني سكوت تنها كساني ، در پي جستجوي مطلبي آن هم بر حسب بر حسب اتفاق گذارشان بر اين جا افتاده است. </div>
نزهت احمدیhttp://www.blogger.com/profile/10327991549940897716noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6024030981543844994.post-7084458244745039902012-08-14T09:37:00.000-07:002012-08-14T09:37:01.997-07:00<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
واقعا اين بار فكر مي كنم وبلاگم به يك متروكه واقعي تبديل شده است. بعد از
چند ماه بازش كردم انتظار نداشتم در طي اين مدتي كه چيزي ننوشته بودم كسي
به اين وبلاگ سري زده باشد. اما آمار نشان از آن مي داد كه حداقل ره گم
كرده هايي بازش كرده اند. راستش دلم براش تنگ شده بود. هر چه مي خواهم ديگر
براي هميشه چيزي ننويسم و كلا وبلاگ را ببندم اما نمي شود. ولي متاسفانه
بسياري از چيزهايي را كه دلم مي خواهد بنويسم به دلايل مختلف از جمله تنبلي
هر گز نوشته نمي شود. شايد هم به قولي سخن هاي ناگفته در مغزها به لب
نارسيده فراموش مي شود. مي خواستم گزارش آخرين سفرم را بنويسم كه خيلي حرف
براي گفتن داشتم اما فاصله گرفتن از زمان و سرگرم روزمرگي شدن اين فرصت را
هم از دستم گرفت.آخرين مطلبي كه تصميم داشتم بنويسم و باز هم ننوشتم همدري
با زلزله زدگان اهر و ورزقان بود. ولي قلمم از نوشتن آن هم قاصر بود. فكر
كنم به نوعي رخوت دچار شده ام كه حوصله نوشتن هيچ چيز و حتي گاهي هيچ كار
خاصي را ندارم. </div>
نزهت احمدیhttp://www.blogger.com/profile/10327991549940897716noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-6024030981543844994.post-1045026659280265542012-05-08T13:36:00.000-07:002012-05-08T13:36:03.065-07:00سرعت<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div style="text-align: justify;">
چقئر همه چيز سريع تغيير مي كند!! آخرين دقايق سال 90 آخرين پستم را نوشته بودم و فكر كنم فقط يك يا دو بار در اين مدت وبلاگم را باز كرده ام. اما الان كه بعد از مدتها بازش كردم آنقدر بلاگ اسپات تغيير شكل داده بود كه كمي گيج شدم. نمي دانستم نظرات را كجا بايد پيدا كنم، كجا بنويسم و ...ظاهرا سرعت تغييرات آن قدر زياده كه كافيه فقط كمي مكث كنيم و آن وقت شايد براي هميشه عقب بيفتيم. البته شايد بعضي ها بپرسند از كي و از چي؟ اين هم پرسش مهمي ست. حداقلش براي من عقب ماندن از همين دنياي مجازي است. قبلا نوشته بودم به دليل فيلتر بودن اين سايت حوصله نوشتن ندارم. گاهي هم فكر مي كنم بهتره دوباره اسباب كشي كنم و برگردم به بلاگ فا. نمي دونم شايد هم اين كار را كردم.</div>
<div style="text-align: justify;">
اما دلم مي خواد يك مطلبي را بنويسم. امروز نمايشكاه كتاب بودم در انتشارات طهوري كتابي را ديدم كه تعجب كردم. چون مدتها بود از اين نويسنده كاري نديده بودم. اين كتاب نوشته خانم دكتر مريم ميراحمدي بود. راستش از اين كه ديدم كاري با اين وسعت را انجام داده اند خوشحال شدم. خانم دكتر مير احمدي و همسرشان آقاي دكتر ورهرام اساتيد من در دوره كارشناسي ارشد بودند. سالهاست كه از ايشان بنابرر دلايلي بي خبرم. (اما اين به اين معني نيست كه ايشان را فراموش كرده ام.) تابستان گذشته اسمشان را در فهرست شركت كنندگان در سمينار لهستان ديدم بسيار خوشحال شدم كه ايشان را بعد از مدتها زيارت خواهم كرد، اما نيامدند.</div>
<div style="text-align: justify;">
به هر حال با كمي تاخير: روز معلم را از همين جا به ايشان تبريك مي گويم. </div>
<br /><br /></div>نزهت احمدیhttp://www.blogger.com/profile/10327991549940897716noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-6024030981543844994.post-3935406797392904002012-03-19T12:08:00.000-07:002012-03-19T12:08:40.773-07:00آخرين ساعات سال 90<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div style="text-align: justify;">ساعت 22:30 دقيقه روز دوشنبه 29 اسفند است. چند ساعتي بيشتر به پايان سال نمانده است. سالي كه براي من بسيار پر تنش بود. نمي توانم ارزش گذاري خوب و بد بر آن داشته باشم. هر چه بود سالي پر تنش بود. اگر از حوادث بد آن ياد نكنم حوادث و چيزهاي خوبش هم همراه با سرعت بود. در اين سال هر حادثه اي پشت سر موضوعي ديگر رخ داد و حتي كوچكترين فرصتي براي استراحت بين اين همه مسائل را هم نداد. گويا سرعت فيلم زندگي مرا تند كرده بودند. اما هر چه بود گذشت. خدا را براي خوبي هايي كه در اين سال ارزاني كرده بود شكر مي گويم و براي آن چه به زعم من سختي ها و رنج ها بود باز هم شكر مي كنم كه قدرت و توان مقابله و ايستايي را داد.</div><div style="text-align: justify;"> اميدوارم سال آينده سالي پر بركت، همراه با آرامش و تندرستي براي همه ايراني ها باشد. سال نو مبارك</div></div>نزهت احمدیhttp://www.blogger.com/profile/10327991549940897716noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-6024030981543844994.post-16902657945396781472012-03-08T12:09:00.000-08:002012-03-08T12:09:42.390-08:00درگذشت سيمين دانشور<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div style="text-align: justify;">بنا بر گزارش برخي سايتهاي خبري، امروز عصر (پنجشنبه 18 اسفند مطابق با روز جهاني زن) سيمين دانشور پس از يك دوره بيماري در منزلش درگذشته است.گمان مي كنم كمتر كسي، دست كم از نسل ما كتاب سووشون او را نخواند باشد. اگر چه ايشان مدتها بود به نوعي عزلت گزيده بود و حال نيز رخت از جهان بربست، اما نوشته هايش هميشه زنده خواهد ماند. مرگ اين بانوي نويسنده و فرهيخته را تسليت مي گويم.</div><div style="text-align: justify;"> ياد و خاطرش گرامي و روحش شاد.</div></div>نزهت احمدیhttp://www.blogger.com/profile/10327991549940897716noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6024030981543844994.post-60658625772755417382012-01-17T09:28:00.000-08:002012-01-17T09:28:45.872-08:00جدايي نادر از سيمين<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div style="text-align: justify;">هيچ وقت در مورد فيلم چيزي ننوشته بودم شايد به طور شفاهي هميشه به عنوان بيننده اظهار نظر كرده باشم اما مي دانم حتي يك كلمه هم ننوشته ام. ولي برنده شدن اين فيلم باعث شد كه احساسم را در مورد اين فيلم بنويسم. فيلم را در يك شب خيلي خاص كه هيچ يك از اعضاي خانواده حال خوبي نداشتند، در كنار هم در خانه ديديم. خيلي وقته سينما نرفته ام چون وقتي براي اين كار نداشته ام. بيشتر فيلم هايي را كه دوست داشته ام ببينم يا در خانه ديده ام و يا گاهي در اتوبوس حتي برخي فيلم هاي خوب را، از جمله دو بار ديگر همين فيلم را در اتوبوس اصفهان - تهران ديدم. ( بگذريم كه من خانه بدوش تقريبا هر هفته بايد دو فيلم كه اكثرشان قابل ديدن نيست را در اتوبوس تحمل كنم.) </div><div style="text-align: justify;">فيلم تا عمق وجودم رخنه كرد. خيلي از مسائل برايم كاملا ملموس بود. نمي دانستم چه كسي را بايد مقصر بدانم و با چه كسي همدردي كنم! حس مي كردم همه حق دارند و هيچ كس مقصر نيست بلكه يك واقعيت تلخ در جريان است. واقعيتي كه همه جا در كنار ما به اشكال مختلف وجود دارد و غالبا آن را حس نمي كنيم.ولي اصغر فرهادي اين واقعيت تلخ را در جلو چشم بيننده چنان بي پرده و عريان به نمايش گذاشته بود كه راهي براي چشم پوشيدن از آن و درواقع از كنار آن بي تفاوت گذشتن را باقي نمي گذاشت. فيلم تا مدتها ذهن را درگير پرسش هايي مي كرد كه پاسخ به آنها آسان نبود.</div><div style="text-align: justify;">به هر حال فيلمي بسيار عالي بود. </div></div>نزهت احمدیhttp://www.blogger.com/profile/10327991549940897716noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-6024030981543844994.post-70234741502452011752012-01-11T10:01:00.000-08:002012-01-11T10:02:09.008-08:00زلزله<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div style="text-align: justify;">حدود 45 دقيقه قبل داشتم چيز مي خواندم كه حس كردم زير پايم خالي شد. به لوستر وسط اتاق نگاه كردم. ديدم داره آرام تكان مي خورد. به اتاق رفتم همين اتفاق افتاده بود. بنابراين مطمئن شدم زمين آرام تكاني به خودش داده است. اما دلهره و اضطرابش به آرامي آن تكان نبود. دور و برم را نگاه كردم كه خوب اگر دوباره و آن هم به شدت اين اتفاق افتاد چه بايد بكنم. كمي كه دور خانه پرسه زدم فكر كردم تنها راهش اين است كه اصلا به اين تكان خوردن ها فكر نكنم. خودم را راضي كردم كه خوب اگر توي ماشين بودم و اگر به سقف لوستري آويزان نبود و اگر... نمي فهميدم. راه مقابله هم كه نيست. پس بهترين راه خونسردي كامل است!!</div></div>نزهت احمدیhttp://www.blogger.com/profile/10327991549940897716noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6024030981543844994.post-6413683913957137542012-01-08T05:56:00.000-08:002012-01-08T06:06:49.719-08:00باز هم ...<div dir="rtl" style="text-align: justify;">تصميم داشتم ديگر به وبلاگ نويسي با اعمال شاقه، ادامه ندهم. حوصله ام از اين كه بايد هر بار با فيلتر شكن كلي كلنجار بروم تا بتوانم وبلاگم را باز كنم خسته شده بودم. در ضمن چندي قبل عزيزي گفته بود نوشته هايت بوي افسردگي مي دهد. اين هم چيزي بود كه دوست نداشتم. نه اين كه ناراحت شده باشم نه. بلكه دوست نداشتم افسردگيم را به ديگران منتقل كنم. اما امروز بعد از مدتهاي طولاني كه حتي سركي هم به وبلاگ نزده بودم ، شايد از زمان آخرين پستي كه نوشته بودم، دوباره بازش كردم و وقتي پيام هاي پرلطف دانشجويان سابق را ديدم حس كردم نمي توانم براي هميشه با وبلاگ خداحافظي كنم. پس باز هم كجدار و مريز ادامه خواهم داد، اگرچه بودن گاه سخت و دشوار است. از لطف و محبت همه شما كه به هر ترتيب در طي اين مدت اظهار محبت كرديد سپاسگزارم.<br /></div>نزهت احمدیhttp://www.blogger.com/profile/10327991549940897716noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-6024030981543844994.post-79809235513843000422011-11-12T05:44:00.000-08:002011-11-12T08:00:19.618-08:00سفرنامه لهستان 2بخشی از گزارش سفر را قبلا نوشته بودم اما در ادامه:<br />همان طور که نوشته بودم سمینار10-7 سپتامبر در شهر کاراکو( کراکوف) لهستان برگزار شد. حدوداً 270 مقاله پذیرفته شده بود که ارائه مقالات بر حسب موضوع در 8 پنل: دین شناسی، زبانشناسی، باستان شناسی، مطالعات فرهنگی، ادبیات، سکه شناسی و منابع مطالعات صفوی تنظیم شده بود. البته تعدادی به هر دلیل غایب بودند. تقسیم بندی موضوعی هم خوب بود و هم اشکالاتی را به دنبال داشت. به طوری که گاه مجبور بودیم اگر بخواهیم سخنرانی های منتخبی را که مایل به شنیدنشان بودیم، از دست ندهیم به سرعت از از اتاقی به اتاقی و حتی از ساختمانی به ساختمان دیگر برویم.<br />فکر کنم یکی از بهترین بخش های سمینار غیر از اشنایی با افراد و کارهای جدید آنها بخش پرسش و پاسخ بود که تقریبا در بیشتر پنل ها خیلی جدی گرفته شد. باز از محاسن این سمینار شرکت افراد مختلف با حوزه کاری متفاوت از کشورهای مختلف و از گروه سنی ورتبه علمی و دانشگاهی متفاوت بود. سخنرانی جوانان، حتی دانشجویان مقاطع تحصیلات عالی را در کنار پیشکسوتان و بدون هیچ مصحلت اندیشی مرسوم و خوش آمد و بدآمدهای متداول خودمان در یک پنل و حتی مقدم بر فرد پیشکسوت قرار داشت. از پیشکسوتان خودمان، حضور آقای دکتر باستانی پاریزی و خانم دکتر بدرالزمان قریب قابل توجه و ارزشمند بود.<br />البته در این سمینار هم مثل تمام سمینارها مقالات ضعیفی هم ارائه شد اما همین که جنبه سمینارش بر سمینهارش ( علی قول یکی از اساتید خودم) غلبه داشت، بسی ارزنده بود. مثل بعضی از سمینارها نبود که موقع نهار جمعیت زیاد باشد اما پنل ها خالی باشند. این جا از بریز و بپاش های مرسوم سمینارهای خودمان خبری نبود. پول ثبت نام را تا آخر گرفته بودند، هتل و نهار و شام هم مهمان جیب خودتان بودید و از بلیت مجانی هم خبری نبود. برای برنامه های جنبی مثل دو برنامه شام هم بلیت فروختند. نمی دانم چرا ما هر وقت می خواهیم سمیناری برگزار کنیم اولین مساله همیشه این است که پول بلیت و هتل مهمانان به ویژه خارجی ها را بپردازیم. گویا ما باید تملق حضرات را بکشیم وخواهش کنیم که تشریف بیاورند. در حالیکه این افراد اگر دانشگاهی باشند که تا ریال آخرش را دانشگاهشان می پردازد. مثل ما هم نیست که آیا بدهند یا ندهند! آن هم بخشی از آن را! آن هم فقط ازبخشی از گرنت خودت! یعنی پشتوانه کارهای علمیت. بگذریم. غیر دانشگاهی ها هم بالاخره یا در موسسه ای شاغل هستند و یا از موسسه های مختلفی که در مواقعی آنها را ساپورت می کند پولشان را می گیرند. چرا ما باید پول بیهوده بدهیم نمی دانم؟ به علاوه آن که آخرش هم حتماً هدیه داده شود!؟ البته ما که در سمینارهای انجمن زنان پژوهشگر تاریخ از این پول ها به کسی ندادیم .<br />در روز دوم سمینار هم بازدیدی از بخش نسخ خطی فارسی در موزه شهر داشتیم که بسیار قابل توجه بود و البته با توجه به سابقه روابط ایران ولهستان طبیعی به نظر می رسید.<br />یک انتقاد کلی هم از خودمان بکنیم که به قول دبیر علمی همایش« ایرانی ها خیلی دوست دارند عکس بگیرند». البته همه عکس می گرفتند اما شرایط و موقعیت را هم در نظر می گرفتند. در ضمن عکاسان خودشان هم به وفور در حالت های مختلف از سخنرانی تا غذا خوردن عکس گرفتند و اینک در سایتشان آنلاین است.نزهت احمدیhttp://www.blogger.com/profile/10327991549940897716noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6024030981543844994.post-25399384102657690852011-10-31T07:58:00.000-07:002011-10-31T08:58:54.831-07:00هفت میلیارد جمعیت<div align="justify">امروز جمعیت کره زمین به هفت میلیارد رسید. در هند یک نوزاد به طور نمادین هفت میلیاردمین انسان روی زمین خوانده شد و ظاهرا در چین هم چنین کاری مشابه صورت گرفته است و کودکی را به طور نمادین هفت میلیادمین نامیده اند. </div><br /><div align="justify">برخی سایت ها نیز این امکان را فراهم کرده اند که اگر روز و ماه و سال تولد را به میلادی وارد کنیم به طور تقریبی مشخص کنند که چندمین انسان روی زمین هستیم. گمان نمی کنم چندان مهم باشد که چندمین نفر روی زمین هستیم. بلکه مهم آن است که وجود ما چه ارزشی برای کره زمین دارد و اگر احیانا مرگ ما فرا رسد چه ضایعه ای اتفاق خواهد افتاد. و باز گمان می کنم اکثریت قریب به اتفاق جمعیت کره زمین چندان خاصیتی نداشته باشند که مرگشان، جهان را که چه عرض کنم ،کشور و یا حتی شهر خودشان را تحت تاثیر بگذارد. پس آمدن مهم نیست چگونه بودن مهم است. </div><br /><div align="justify">اما رشد جمعیت در آینده چه خواهد شد و جهان با این همه نفوس چه خواهد کرد؟! شاید برای این که فردا فکری برای آن بکنیم دیر باشد. یاد نظریه مالتوس بخیر که در کتابهای درسی می خواندیم. </div>نزهت احمدیhttp://www.blogger.com/profile/10327991549940897716noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6024030981543844994.post-68131943480753066972011-10-12T10:26:00.000-07:002011-10-14T00:15:22.642-07:00شبهای بدون آسمان<div style="TEXT-ALIGN: justify" dir="rtl">آسمان کوچک من آسمانی شد.<br />دو روزه که دیگه آسمان در بین ما نیست و به آسمان ها پرواز کرد. اون فقط 5 ماه و هشت روز توانست این دنیای خاکی را تجربه کند و قلب کوچکش ادامه حیات را برایش دشوار کرده بود. یکشنبه 4 ساعت زیر عمل جراحی قلب قرار گرفت ولی ساعت 10:45 روز دوشنبه این قلب کوچک برای همیشه از کار ایستاد. و روز سه شنبه که مصادف با سالروز تولد دخترم سها بود جسم کوچکش را به خاک سپردیم. نوشتن در مورد این دختر زیبا و کوچکم بسیار سخته اما به دلایلی حس می کنم باید یک جایی بنویسم و احساسم را ثبت کنم.<br />من در آخرین سال دهه پنجم زندگیم هستم اما دیروز اولین باری بود که به غسالخانه پا گذاشتم. نمی توانستم سها را تنها بگذارم که با تمام دردهای دلش کودکش را خودش در آغوش گرفته بود و ...باید سعی می کردم قوی باشم و به دخترم دلداری بدهم. وقتی صورت زیبای آسمان را بوسیدم یخ کردگی بدنش تا مغز استخوانم سرایت کرد. اما اون درست مثل فرشته ها خوابیده بود...نمی خواهم از سختی ها و دردمندی ها بنویسم که اصولا چنین کاری را دوست ندارم. بلکه می خواهم از درس های زندگی بنویسم شاید حتی برای خودم هم مفید باشد و بعداها وقتی دوباره فراز و نشیب های زندگی این روزها را از خاطرم برد بتوانم به درک امروزم از زندگی بازگردم.<br />من جوان و بی تجربه نبودم اما برخی چیزها را تا این اواخر حس نکرده بودم. در تمام مدت عمرم شاهد تولد کودکی بیمار در خانواده نبودم و هرگز فکر نمی کردم صاحب فرزندی بشوم که بیمار است. اصلا تولد کودکی بیمار را مدلول برخی شرایط خاص تصور می کردم و خودم را شاید از همه آنها مبرا فرض می کردم. شاید فکر کنید این یک تصور بسیار خودخواهانه بوده است اما حال که خودم فکر می کنم حس می کنم بیش از آن که خودخواهانه باشد احمقانه بوده است. خصوصا که من سخت به قانون احتمالات معتقد بوده و هستم. من هرگز خدا را برای مشکلات پیش آمده در زندگیم مقصر نمی دانستم و همه آن چه را هر وقت پیش می آمد در چارچوب نظم الهی و قانون احتمالات می دیدم. حالا هم احساسم همین است و واقعا نمی خواهم ناسپاسی کنم. من وقتی سها باردار بود فقط می گفتم یک بچه خوشگل! و وقتی مطمئن شدیم که دختر است دیگه تصور کردیم همه چیز به نهایت رسیده است.<br />این دختر کوچولو متولد شد و همان طور که ما دلمان می خواست بسیار زیبا بود، اما سالم نبود. علاوه بر برخی مشکلات کرموزمی، قلب کوچکش خیلی خراب بود. پزشکان پیش بینی عمری کوتاه را برایش کرده بودند و این بسیار دردناک بود. حتی به صراحت ریسک جراحی را که باید انجام می داد 50، 50 پیش بینی کرده بودند. آسمان هر چه بزرگتر شد زیباتر و دوست داشتنی تر شد. خیلی خوش خلق بود و بی آزار. با خنده بیدار می شد و با تبسمی بر لب به خواب می رفت. دیگر اطرافیان را می شناخت و کنجکاوانه به غریبه ها و به فضاهایی که برایش نامانوس بود نگاه می کرد. روز آخر در بیمارستان با آن که چند ساعت بود شیر نخورده بود گریه نکرد و تا اخرین لحظه ای که او را در بغل پرستار اتاق عمل قرار دادند همچنان خوش خلق بود و گریه نکرد. عمل بسیار دشواری بر روی او انجام شد اما نتیجه مطلوب حاصل نشد. تنها چیزی که مرا راضی نگه می دارد این است که در حالتی از بیهوشی پر کشید نه در حالتی از درد و تنگی نفس.<br />این مدت برای ما روزهای سختی بود و حالا هم دلتنگی ها برای جای خالیش ادامه دارد. در تمام این مدت وحشت از آینده ای مبهم همراه با نا آرامی و استرس بسیار قرین دائمی زندگی ما بود. اگر چه همه مان سعی می کردیم در تمام این مدت حفظ ظاهر کنیم اما در مواردی قضیه سخت تر از آن بود که بتوان پنهان کاری کرد و بودند دوستانی که نا گفته، حتی متوجه تغییراتی در روحیه من شده بودند.<br />اماباید اعتراف کنم که تولد و مرگ آسمان درس های بزرگی به ما داد. باز هم خدا قدرتش را در جنبه ها مختلف به رخمان کشید که فراموش نکنیم بنده ای ناتوان بیش نیستیم و بزرگی و قدرت فقط از آن اوست. یادمان داد که همیشه آن طوری که برنامه ریزی می کنی و آن چه را می خواهی هر چقدر هم دقیق و حتی منطقی باشد معلوم نیست به دست آوری. به ما یاد داد باید بدانیم در دایره نظم خلقت هستیم و ... اما از همه اینها مهمتر آسمان ما را با دنیای جدیدی آشنا کرد که با آن بیگانه بیگانه بودیم. دنیای کسانی که با دیگران فرق دارند. حال کم یا زیادش مهم نیست و از همه مهمتر آن که تازه توانستیم درک کنیم که چقدر از لحاظ امکانات این گونه کودکان در مضیقه هستند. این شد که سها مصمم شده است بنیادی را به نام دخترش«آسمان نیلی» برای کمک های فرهنگی و آموزش به خانواده هایی که کودکان سندروم دان دارند ایجاد کند. امیدوارم در راهی که آغاز کرده است همچنان مصمم بماند و آن را به انجام رساند.<br /><br /></div>نزهت احمدیhttp://www.blogger.com/profile/10327991549940897716noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-6024030981543844994.post-14154101329400177052011-09-18T09:34:00.001-07:002011-09-19T11:23:01.996-07:00سفرنامه لهستان<div><br /><div align="justify">با مدتی تاخیر در نوشتن گزارش مختصری از سفر لهستان که به قصد شرکت در سمینار مطالعات ایرانی در شهر کراکوف انجام شد را می نویسم.<br />شنبه 12 شهریور عازم ورشو شدم و چون پرواز مستقیم نبود مجبور شدم برم وین و بعد از 4 ساعت معطلی با یک هواپیمای کوچک و پر سرو صدا به ورشو رسیدم. پرواز خیلی راحتی نبود خصوصا که گرفتگی گوش هایم وقتی آسانسور به سرعت 33 طبقه هتل را بالا می رفت بیشتر می شد. انتظاری که از ورشو داشتم با واقعیت کمی فرق داشت. شهری بود که در جنگ جهانی آسیب زیادی دیده بود و بعد هم بازسازیش در دوره کمونیستی انجام شده بود. به همین دلیل خیابان های بسیار عریض بی روح و بدقواره و میدان های بزرگی که آدم نمی دونست کجا باید بره چهره اصلی شهر را مخدوش کرده بود. برخی از آثار گذشته بر اساس تصاویری که از آن داشتند باز سازی شده بود ولی به هر حال با سایر شهرهای اروپایی که تا حالا دیده بودم فرق داشت.</div><br /><div align="justify">خلق و خوی مردم هم کمی متفاوت به نظر می رسید. خبری از مهاجران در شهر نبود اگر چه هتل ما که در مرکز هم قرار داشت پر از خارجی ها بود اما کسانی بودند که برای تجارت و فعالیت های اقتصادی در رده های بالا آمده بودند. در این شهر از کارگران خارجی خبری نبود. خودشان کارهای خودشان را می کردند. در ضمن مثل بسیاری از پایتخت های کشورهای اروپایی خیلی توریست عادی هم نداشت که برای تفریح و خرید آمده باشد بنابر این من مثل گوشت توی شله زرد به طور مشخصی متمایز بودم در نتیجه نمی تونستم از نگاههای مردم که عادت نداشتند مثل بقیه غربی ها نگاه نکنند، در امان باشم!</div><br /><div align="justify">ولی در مجموع آدم های آرام و بسیار بی سر و صدایی بودند. همیشه در رستوران ها و کافه های غربی سر و صدای زیادی شنیده می شود. اما این جا مردم آهسته صحبت می کردند، شاید ارمغانی بود از دوره کمونیستی و ترس از بلند صحبت کردن و یا شاید هم یک عادت پسندیده! حتی روز یکشنبه که ما در بیرون رستورانی در پیاده رو مشغول غذا خوردن بودیم و جمعیت زیادی در حال تردد در خیابان و پیاده رو بودند متوجه شدم که چقدر آرام و بی صدا حرکت می کنند. به لحاظ پوشش هم به نظر می آمد که خیلی مرتب بودند و گویا به خوب لباس پوشیدن اهمیت می دادندو مثل بعضی اروپایی ها که آدم فکر می کنه با لباس منزل از خانه خارج شدند نبودند. در ضمن بسیار هم مذهبی بودند و کلیساها تقریبا در تمام ساعات مردمانی را در حال عبادت پذیرا بود.</div><br /><div align="justify">شاید اشتباه کرده باشم ولی من در شهر ورشو حس می کردم به طور محسوسی تعداد پسران جوان در حدود سنی 25 تا 35 کم است. شاید برای کار به خارج از لهستان مهاجرت کرده بودند. این را هم بگم کاملا مشخص بود که به لحاظ اقتصادی مثل کشورهای اروپای غربی نیست ولی تلاش مردم برای بهبود وضعیتشان هم کم نبود. </div><br /><div align="justify">یک موزه بزرگ هم داره اما نمی تونم ازش حرفی بزنم چون به دلیل تعمیرات تمام موزه را تعطیل کرده بودند. در نهایت برای ما همان دو روزی که آن جا بودیم کفایت می کرد. دوشنبه با قطار رفتیم کراکوف. البته قطار سریع السیر که صد رحمت به همان قطارهای بین اصفهان و تهران!! با یک عالمه تاخیر و ایستادن و حرکت کردن و ... بالاخره عصر خسته و کوفته با چمدانی سنگین رسیدیم به کراکوف. آدرس هتل را دادیم به تاکسی و خوشحال از این که دقایقی دیگر در هتل استراحت خواهیم کرد. ولی وقتی راننده ما را به محل اقامت رساند دیدیم که کمکی سرمون کلاه رفته. چیزی را که تحت نام هتل رزور کرده بودیم یک اپارتمان بود که صاحبش هم مدتی طول کشید تا رسید و ما پشت در معطل ماندیم. اگر چه زیر مجموعه هتل محسوب می شد و شب بدی را هم در آن جا نگذراندیم اما بالا و پایین رفتن از 5 طبقه خصوصا برای ما که خیلی هم اهل راه رفتن نیستیم سخت بود. اگر چه صاحب آپارتمان که مرد جوانی بود چمدان سنگین من و همراهم را به طرفه العینی از این 5 طبقه بالا بردو وقتی درماندگی ما را که فقط یک ساک دستی کوچک داشتیم در راه دید یادآوری کرد که در لهستان مردم قوی هستند چون کار می کنند! بعد از گذاشتن وسایل برای گشتی دور شهر اقامتگاه را ترک کردیم. فردای اون روز هم به هتلی که جزو هتل های پیشنهادی سمینار بود و از قبل رزرو کرده بودیم نقل مکان کردیم.</div><br /><div align="justify">هتل درست در مرکز شهر، جایی که حتی تردد تاکسی ها هم در آن ممنوع بود قرار داشت. میدانی وسیع و قدیمی و زیبا بود که هتل ما تقریبا در شما میدان قرار داشت. برخلاف ورشو کراکوف شهر زیبایی بود. آثار تاریخی بسیاری داشت و مردم به حضور گردشگران عادت داشتند. بعد از ظهر که توی خیابان قدم می زدیم چند نفر از آشنایان که برای شرکت در سمینار آمده بودند را دیدیم. و برای ثبت نام مجدد و گرفتن برنامه و غیره به دانشگاه مراجعه کردیم. دیگه سفر حال و هوای سمینار به خودش گرفته بود. در اطراف کسان بسیاری را می دیدی که می تونستی حدس بزنی جزو شرکت کنندگان هستند. از روز چهارشنبه 7 تا 11 سپتامبر هم مدت این سمینار بود. فعلا دیگه چیزی نمی نویسم گزارش سمینار را در چند روز آینده به طور مستقل خواهم نوشت. البته انشاالله</div></div>نزهت احمدیhttp://www.blogger.com/profile/10327991549940897716noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-6024030981543844994.post-37600296520907188242011-08-11T04:08:00.000-07:002011-08-11T04:29:17.640-07:00وداع با خاطراتشاید بیش از ده روز بود که نتوانسته بودم وبلاگم را باز کنم. نه به خاطر مساله فیلتر بلکه به خاطر فشردگی کارهایم. یعنی تابستان است و قرار بوده من کمی استراحت و تفریح کنم! بگذریم، می خواستم راجع به خاطرات و دلبستگی هایی که ما آدم ها به خیلی چیزها داریم بنویسم.
<br />پیش میاد که افراد به بعضی اشیاء حتی خیلی بی ارزش، دلبستگی های خاصی پیدا می کنند. گویا آن شیئی با خاطرات از دست رفته آنها گره خورده، به طوری که حتی وقتی شیئی جدیدی را جایگزین آن می کنند باز از دور انداختن شیئی قدیمی خودداری می کنند.
<br />نمی دانم تا چه اندازه وابستگی ما به اشیاء یا درواقع به آن خاطرات گذشته منطقی و عقلانی است خصوصا که نهایتا باید برای همیشه دل کند و رفت. اما تا زمانی که هستی چطور؟
<br />شرایط زندگی تا اندازه ای مرا مجبور کرده که از خیلی چیزهایی که بهشون کم و بیش وابستگی داشته ام دل بکنم و برم و یا حداقل آن طوری که باید و شاید نتوانم از آنها استفاده کنم. اما الان با تغییرات بیشتری دست به گریبان بوده ام و با چیزهایی باید وداع کنم که خاطرات چند دهه از زندگی مرا در خود جای داده بودند. اگر چه سخته اما گمان می کنم هر از گاهی برای انسان لازمه که یادش بماند که هیچ چیز ماندنی نیست و زندگی تنها خاطره ای است که در ذهن می ماند و آن هم !!!
<br />نزهت احمدیhttp://www.blogger.com/profile/10327991549940897716noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-6024030981543844994.post-8011046206940247682011-07-27T12:58:00.000-07:002011-07-27T13:25:02.879-07:00پزشکی که دوستش داشتم<div dir="rtl" style="text-align: right;"><div style="text-align: justify;">در هفته ای که گذشت دو نفر از انسان های خوبی که می شناختم به رحمت ایزدی رفتند. یکی از آنها فردی بود که از کودکیم همیشه برایم جایگاه ویژه ای داشت. پزشکی بود بسیار متفاوت از بسیاری از پزشکانی که به عمرم دیده ام. حتی به نوعی تولد من نیز مدیون طبابت او بود. دکتر امیر اسفندیاری بختیاری که در اصفهان از اعتبار و احترام خاصی برخوردار بود. بسیار شرمگین و پشیمانم که در این چند وقت که شنیده بودم کسالت دارد به عیادتشان نرفتم. حقی که بر گردن من و شاید کل خانواده ما داشت فراموش شدنی نیست. اما باورم نمی شد که به این زودی این مرد نازنین از این دنیا رخت بربندد.<br />این را می نویسم نه فقط برای آن که یادی از ایشان کردم باشم که همیشه یادش در خاطر کسانی که با او اشنا بودند خواهد ماند. بلکه برای آن که شیوه طبابت او را بازگویم.<br />پزشکی بود متفاوت با ویژگی هایی خاص که شاید در نظر برخی جالب نبود. از مطبی شیک و مرتب و منشی به شیوه اکثر پزشکان خبری نبود. البته ما که جزو کسانی بودیم که تلفنی وقت می گرفتیم ولی آن هم آسان نبود مگر آن که دکتر تشخیص می داد قضیه فوری است و آن وقت درنگی در کار نبود. برخی طبابت های سطحی هم تلفنی حل می شد. بیماران هم اجازه داشتند نه فقط به مطب دکتر که به خانه او در تقریبا تمام ساعات زنگ بزنند. گاهی وقتی بدحال بودیم ایشان یادآوری می کردند که اگر مشکلی پیش آمد تا هر ساعتی از شب خواستی تلفن بزن. شاید تلفن نمی زدیم اما اجازه این تماس و احساس همدردی پزشک آرامشی می داد که قابل مقایسه با هیچ چیز نبود. اگر چه در اتاق انتظار گاه ساعت ها معطل می شدیم و مجبور بودیم به صحبت های تکراری امام قلی که خانه زاد دکتر بود و جای منشی کارها را ردیف می کرد گوش دهیم اما وقتی به داخل مطب می رفتیم، کلام آرام دکتر و دقت و حوصله بیش از حد ایشان آرامشی می داد که وقت خارج شدن گویا بخش عمده ای از بیماری را همانجا جا گذاشته بودیم.<br />یادم نمی رود که در درس خواندن من هم ایشان سهمی داشت. سال اول دبیرستان ازدواج کرده بودم و طبیعتا مجبور به ترک تحصیل شدم. وقتی مصمم شدم بعد از 3 سال درسم را به طور متفرقه بخوانم، اواخر فروردین بود و فرصت کافی نداشتم چند درس را برای شهریور گذاشتم و دکتر هم برایم به قول آن زمان تصدیق طبیب نوشت. گفت کار بدی نمی خواهی بکنی که نوشتن این گواهی ضرری ایجاد کند راه خوبی را می خواهی بروی.<br />راستش از همان وقتی که کتاب "وقف و امور درمانی" ام چاپ شد مصمم بودم به دیدن دکتر بروم و نسخه ای را به ایشان هدیه کنم. می دانستم اهل کتاب خواند ن است و شاید از این کار خوشحال شود یکبار هم به منزلشان زنگ زدم و با همسر بزرگوار ایشان صحبت کردم و ایشان شماره همراه دکتر را دادند. زنگ زدم. بر خلاف همیشه که صدایم را بدون آن که خودم را معرفی کنم می شناختند شاید به دلیل بدی خطوط و ... مجبور به معرفی شدم اما باز هم کیفیت تماس به طوری نبود که به قراری منتهی شود. و من همچنان دنبال فرصت بودم. چند هفته قبل به مادرم قول دادم که وقتی دانشگاه تعطیل شد و به اصفهان برگشتم حتما با هم به دیدن دکتر خواهیم رفت. اما حیف که میسر نشد. روحش شاد و یادش گرامی باد.<br /></div><br /></div>نزهت احمدیhttp://www.blogger.com/profile/10327991549940897716noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-6024030981543844994.post-2088227091684233722011-07-16T11:06:00.000-07:002011-07-16T11:25:42.678-07:00سرعت<div dir="rtl" style="text-align: justify;"> هر چه زمان به جلو میره گویا سرعت همه چیز هم بیشتر می شه. شاید اولین باری که گذر عمر را از زبان کسی که با حسرت به آن نگاه می کند حس کرده بودم وقتی بود که شعر عقاب دکتر خانلری را خوانده بودم. «گر چه از عمر دل سیری نیست مرگ می آید و تدبیری نیست» اما این کلام برای من در ابتدای سن تینیجری که غالبا از بی کاری حوصله ام سر می رفت بیشتر شاعرانه به نظر می آمد تا واقعی. حتی وقتی خواندم « ای که پنجاه رفت و در خوابی» باز هم بسیار غریب و دور بود. اما حالا در آستانه این سن سرعت زمان به شدت خودش را نشان می دهد. نه این که از گذر عمر و یا به قولی از پیر شدن نگران باشم نه چون اصلا هنوز حسش نکرده ام و گویا با سرعت خودم هم دنبالش می دوم بلکه از این که همیشه احساس می کنم از زندگی و کارهایی که باید انجام بدهم عقب هستم، دل نگرانم. روزهایم به چنان سرعتی می گذرد که حتی امشب متوجه شدم حجم ایمیل هایی که اصلا بازشان نکرده ام از آنهایی که خوانده ام بیشتر شده.<br />اما نکته جالب برای همه ما اینه که هر روز به امید و آروزی روز آینده زندگی می کنیم نه به درک و حس همان روزی که در آن هستیم که شاید آخرین روز زندگیمان باشد.<br />راستی فردا نیمه شعبان است. عیدتان مبارک <br /></div>نزهت احمدیhttp://www.blogger.com/profile/10327991549940897716noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-6024030981543844994.post-81744412867409896942011-06-21T09:41:00.000-07:002011-06-21T09:56:39.213-07:00آخرین روز بهار<div dir="rtl" style="text-align: justify;">امروز آخرین روز فصل بهاره. فصلی که همیشه خیلی دوستش داشتم. فصلی پر از نشاط و سرشار از زندگی. اما این اولین بهاریه که از تمام شدنش خوشحالم. اگر چه تقصیر بهار نیست. تقصیر آسمان هم نیست. اصلا تقصیر هیچ کسی نیست.<br />دیروز اونقدر گرفته و خسته و عصبی بودم که دلم می خواست چشم هام را ببندم و دهانم را باز کنم و از تمام کسانی که در اضافه شدن سختی های زندگی من و دوریم از خانه و خانواده مقصر بوده اند شدیدا انتقاد کنم. اما باز هم مثل همیشه صبوری، ملاحظه کاری، به قول بعضی ها آبروداری و شاید هم ... مانع شد. ولی گاهی فکر می کنم آدم خوب کیه؟ اصلا داریم؟!!!! به کی می گند خوب و به کی می گند بد. اونی که مستقیم بهت ضربه می زنه یا اونی که از پشت خنجر می زنه و یا اونی که سکوت می کنه و فقط سر تکون می ده، کدوم بیشتر مقصرند؟ کدام جزو آدم خوبها هستند وکدام جزو آدم بدها؟!!! من که هنوز نفهمیدم.<br /></div>نزهت احمدیhttp://www.blogger.com/profile/10327991549940897716noreply@blogger.com4