۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

اولین تجربه های تدریس

چند روز قبل کامنتی از فرزاد داشتم که من را به یاد سالهای قبل انداخت. ترم سوم دوره دکتری بودم و شوق زیادی برای تدریس داشتم که کارم را به عنوان استاد تاریخ اسلام به صورت حق التدریس در دانشگاه شیخ بهایی شروع کردم. ترم قبل هم در دانشگاه دیگه ای در تهران درس داده بودم اما از اونجایی که هنوز امید زیادی به برگشتن اصفهان داشتم و فکر می کردم بعد از اتمام درسم توی شهر خودم مشغول کار خواهم شد ترجیح می دادم که بعد از تموم شدن کلاسهام فوری برگردم اصفهان. دانشگاه شیخ بهایی هم تازه شروع به کار کرده بود ترم دوم یا سومش بود که من رفتم. خیلی هم راحت این کار انجام شد. کسی به من تلفن زد و در مورد این موسسه آموزشی غیر انتفاعی پرسش کرد. من هم که اصلا خبر نداشتم بهش قول دادم از اقای دکتر خانون آبادی که یکی از موسسان بود و چند سال هم ما با هم در انجمن اولیاء و مربیان مدرسه راهنمایی پسرم همکاری می کردیم اطلاعاتی را که دوستم می خواست بپرسم. بعد از سوالات دوستم بهشون شرایط خودم را هم گفتم. ایشان هم گفتند فردا بیا دانشگاه تا در این مورد با هم صحبت بکنیم و به دنبال این قضیه از مهر همان سال کارم را در اونجا شروع کردم.
یادم نمی ره اولین جلسه کلاسم در یک کلاس بزرگ که درش به این دلیل که دو اتاق ساختمان را به هم متصل کرده بودند در وسط کلاس باز می شد برگزار شد. وقتی وارد شدم تا اومدم از وسط کلاس خودم را به تریبون برسونم بچه ها عکس العملی نشون ندادند. وقتی هم سر جام مستقر شدم یکی از پسرها که اون جلو نشسته بود به بغل دستیش گفت فکر کنم اشتباه اومد. وقتی بهشون گفتم من مدرس تاریخ اسلامشون هستم فکر کنم کمی جا خوردند. اما کلاس های خوب من از همون روز شروع شد و تا دو سه سالی بعد از اتمام دوره دکتریم یعنی اون زمانی که هنوز می تونستم هر هفته بیام اصفهان، ادامه پیدا کرد. واقعا دانشگاه خوبی بود نمی دونم هنوز هم همون طور هست یا نه.
هنوز خاطرات اون بچه های پر انرژی که بعضی هاشون گاهی روز های اول فقط برای شیطنت به کلاس میومدند در خاطرم هست. از جمله یکی از پسرها که هنوز هم اسمش در خاطرم هست و می دونم از تموم کلاس های عمومی و البته از چند تا کلاس اختصاصی به دلیل شیطنت بیرونش کرده بودند و تنها کلاسی که تا آخرش اومد کلاس تاریخ اسلام بود. به هر حال کلاس های شلوغی بود مثل همه درس های عمومی. من هم که اعتقادی به حاضر و غایب کردن دائمی نداشتم ولی کلاس های بی رونق نبود و بچه ها میومدند. با بعضی از اونها بعد از سالها هنوز کم و بیش ارتباط دارم. (اگر چه در این مورد پسرها باوفا تر بودند و بعد از گذشت سالها هنوز هر از گاهی ایمیلی یا اس ام اسی ازشون دریافت می کنم.)از جمله فرزاد که همیشه محبت داره و البته یک سوال هم از یک موضوعی که توی کلاس گفته بودم کرده بود. ( پاسخ: خانمی که ازش صحبت کرده بودم عمه پیامبر به نام صفیه و اون شاعر ترسو هم حسان بن ثابت بود.)


۳ نظر:

Farzad گفت...

Thanks a lot my dear professor.the very first image I found in mind from Sheikh Bahai university was exactly the instance I entered my first class there which was your class!and that was a very positive one.tnx for the note about the poet as well. I may write about him in my blog,his behavior at that time is very interesting to me!(you may like to consider using a white font on a dark background tortures eyes!)bests

دل آرا گفت...

خب پس تصویر تأثیرگذاری بوده! خوش به حالتون!

مجید غلامی جلیسه گفت...

با سلام
از بانک اطلاعات و کتابخانه دیجیتال کتب چاپ سنگی بیاض دیدن فرمائید.
www.bayaz.ir