۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

فرصت های استثنایی

خیلی وقت بود که رمان نخونده بودم، بیشتر به این بهانه که سن رمان خوندن من تمام شده و باید کتابهای تخصصی خودم را بخونم، این نوع مطالعه را تقریبا کنار گذاشته بودم. فقط شاید گاهی به طور مختصر آثاری که خیلی پر آوازه می شدند را مروری می کردم مثل برخی کارهای پائلو کوئیلو و گابریل گارسیا مارکز. اما واقعا از دنیای رمان معاصر عقب هستم به ویژه آثار فارسی. یک جورایی هم رمان نویسی ایرانی را در کارهایی مثل چشمهایش، سووشون، کلیدر و ...تمام شده فکر می کردم اما از مدتی پیش که در جلسات تحصیلات تکمیلی حضور داشتم گاهی موضوع برخی پایان نامه های رشته ادبیات که به نقد و بررسی ادبیات معاصر و از جمله رمان های ایرانی می پرداخت حس غریبی را در من دوباره زنده کرد. حسی که برگرفته از یک نیاز درونی بود ولی هر بار کار را به وقتی در آینده موکول می کردم که فراغت بیشتری پیدا کرده باشم. این هم یعنی هرگز.

مدتی پیش یک دوست عزیز اهل تاریخ کتابی را که نمی دونستم چی هست، برای من به دفتر انجمن فرستاده بود. زمانی طول کشید تا کتاب به دستم رسید ولی شاید بهترین زمانی بود که می شد این کتاب را دریافت کنم. وقتی کاغد دورش را باز کردم دیدم اثری از شهرنوش پارسی پور به نام "عقل آبی" است. راستش را بگم غیر از این که اسمش را شنیده بودم هیچ اطلاعی از کارهای نویسنده نداشتم. کتاب را گذاشتم کنار تختم تا وقتی از بیمارستان مرخص شدم بخونمش. همین کار را هم کردم. یعنی یک فرصت استثنایی که حوصله خوندن هیچ کتاب دیگه ای را نداشتم. رمان جالبی بود. نمی خوام در مورد این رمان اظهار نظری بکنم چون اصلا فکر نمی کنم بدون پیش زمینه و اطلاعات قبلی با یک دفعه جست زدن در میان رمان ایرانی آن هم از نوع نوشته های پارسی پور اظهار نظر محلی از اعراب داشته باشه. اما از خوندنش لذت بردم. حال و هوای خاصی داشت. از همه جالب تر ربط دادن آسمان و ریسمان به هم دیگه بود. از تاریخ و ادیان و فلسفه گرفته تا شعر و زمان آن هم نه فقط ایرانی بلکه جهانی، از شرق دور تا غرب، البته همان طور که خاص این سبک رمان نویسی است بدون در نظر گرفتن زمان و مکان. خلاصه من که خودم همیشه ذهن آشفته ای دارم و گاهی حس می کنم بیخود و بی جهت دنبال ربط دادن خیلی چیزهای به ظاهر بی ربط به هم دیگه هستم از این نوع نوشته خیلی خوشم اومد چون اصلا نمی گذاشت ذهن خواننده در یک جا توقف کنه. ولی خوب طبیعی بود که باید مطالبی را که گریزوار بهش اشاره کرده بود از قبل بدونیم تا بتونیم بفهمیم موضوع از چه قراره. یک جورایی رمان پیشینه مطالعاتی خواننده را به چالش می کشید.

در آخر از دوست عزیزی که کتاب را به من هدیه داد سپاسگزاری می کنم.

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

به ستاره و ستاره ها

چندی قبل کامنتی بی نام ناشناس از یکی از دانشجویان مقطع کارشناسی ارشد تاریخ دریافت کردم که البته بعد از اعتراض من از بی نام و نشانی کامنت، نام مستعار ستاره را انتخاب کرد. این دوست عزیز درد مشترکی را مطرح کرده که بسیاری از جوانان ما با آن درگیرند و اون هم درد بی کاریه و البته کمک و راهنمایی خواسته. تاخیر من هم در پاسخ نه به دلیل بی توجهی و یا غفلت بلکه در اصل از بی پاسخی بود. تا این که به هر حال فکر کردم مطلب مختصری را بنویسم.
دوست عزیز صریح و روشن بگم، این مشکل خاص رشته تاریخ نیست و با تغییر رشته هم شاید نشه کاری کرد. مشکل بی کاری معضل بزرگی که بسیاری از جوامع به ویژه جوامع در حال توسعه و جهان سوم سخت با اون درگیرند. رکود جهانی کشورهای پیشرفته را نیز تا حد ی درگیر کرده. پس این مشکل خاص یک نفر و یا یک رشته نیست. ولی به هر حال رشته های علوم انسانی وضعیت بدتری دارند. نمی دونم هم باید چه کرد اگر راه چاره ای می دونستم حتما به هر قیمتی که بود پیشنهاد می دادم چون بیکاری خودش منشاء بسیاری مسائل دیگه می تونه باشه که شاید کمترینش افسرگی و ناامیدی در بین جوان هاست.
همه ما از وقتی که پامون را به مدرسه گذاشتیم دنبال به دست آوردن کارت آفرین و ... بودیم تا نشون بدیم که خیلی توانا هستیم و ...حالا بعد از این همه درس خوندن به آدم بگند هیچ جایی برای تو وجود نداره خوب معلومه خیلی خیلی سخته حتی اگه نیاز مالی هم نباشه. پس کارت آفرین ها، شب زنده داری ها و درس خوندن ها و ... که همش به امید روزهای خوب موفقیت بود کجا رفت؟!
من اینها را درک می کنم اما جز همدردی کاری نمی تونم بکنم.
ستاره جان اسم قشنگی روی خودت گذاشتی وشاید در این مورد هم با مسما باشه. ستاره! ستاره از خودش نور می ده و وابسته به کسی نیست. همه چیز در خودشه. راه دیگران را هم روشن می کنه. پس آروز می کنم مثل ستاره باشی. یعنی بتونی روی پای خودت با اتکا به توانایی های خودت بایستی و آن چه را می خوای به دست بیاری.
اما من می خوام یک موضوع دیگه ای را هم مطرح بکنم و اون اینه که غالبا دانشجویان ما تخصص خاصی در دوران تحصیلشون یاد نمی گیرند فقط دوست دارند درس ها را شب امتحان حفظ کنند. عاشق جزوه اند و از کار علمی و پژوهشی جدی ( نه مونتاژ از کتاب ها و یا تازگی ها کپی از اینترنت) شدیدا پرهیز دارند. می خواند درس ها فقط پاس بشه و مدرک بیاد دستشون تا بالاخره کاری پیدا کنند ولی هر چه تعداد مدرک بدستان بیشتر می شه فضای کار کمتر و در نتیجه مسائل دیگه ای مثل تخصص هم مطرح می شه . بگذریم از کسانی که به هر حال دوست و اشنایی جایی دارند که دستشون را بند می کنه حالا هر رشته ای که خوندند یا نخوندند! ما از کسانی حرف می زنیم که به طور عادی دنبال کار می گردند. یک مثال غیر از اهل تاریخ بزنم. سالانه چه تعداد مهندس کامپیوتر نرم افزار و سخت افزار از دانشگاههای دولتی و غیر دولتی فارغ التحصیل می شند؟ کسی هست به من پاسخ بده چند درصد اینها واقعا در کار کامپیوتر تخصص دارند؟ من که چند باری امتحان کردم اگه بدشون نیاد فکر کردم تخصص پیدا کردن و چیز یاد گرفتن را گذاشتن بعد از فارغ التحصیلی! در عوض بارها برای مشکلات کامپیوترم به کسانی مراجعه کردم که پاشون به دانشگاه نرسیده او یا رشته دیگه ای خوندند، اما کارشون را بلدند. البته این مساله جای تاسف داره و مطرح کردنش از طرف من هم مثل شمشیر دو دمه. بله بی شک من استاد هم نتونستم، حالش را نداشتم یا وقتش را نداشتم و... که چیزی یاد بدم و یا حداقل انگیزه ای ایجاد کنم.
ستاره جان دنبال تخصص باش و سعی کن خودت مطمئن باشی که وقتی از دانشگاه فارغ التحصیل شدی چیزی می دونی و کاری بلدی. اما حتی اگه نشه از راه تاریخ خوندن نون خورد من باز هم تاریخ خوندن را توصیه می کنم. چون تارخ درس زندگیه. اگه خوب یاد بگیرید درس انسان سازیه. درس شناخت هویت انسان و ... است پس خوندنش حتی اگه کاری هم نداشته باشه به دلیل تاثیری که در بینش فرد می گذاره مهمه. من فکر می کنم حتی می شه آدم درس بخونه ولی کاری دیگه انجام بده. آدم درس خونده هر کاری را بهتر از آدم بی سواد انجام می ده ( البته اگه فقط درسش حفظ کردن نباشه و به درک رسیده باشه). چه اشکالی داره در زمینه های مختلف فنی، هنری و ... کار کنیم. من اگه یک وقت بیکار بشم بی شک یکی از کارهای هنری-مصرفی مثل تولید پوشاک و ... را انتخاب می کنم. پس فقط دنبال کارمندی نباش برو به سراغ خلاقیت های خودت چه در رشته تاریخ و چه در هر رشته ای که دوست داری.
با آروزی موفقیت برای تمام ستاره ها.

۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

پاسخ به دو کامنت منتشر نشده

آخرین کامنت های رسیده ، یکی از طرف یکی از نزدیکترین عزیزانم بود و دیگری از عزیزی که ایشان را نمی شناختم. به دلایلی که توضیح خواهم داد این دو نظر را منتشر نکردم اما هر دو را پاسخ می دهم.
دختر گلم کامنتی پر از احساس در مورد آخرین پست من نوشته بودی. عذر می خوام که منتشرش نکردم. این را به حساب محافظه کاری من نگذار. صحبت تو بیان کننده احساس دختری بود که نه تنها از عدم وجود مادرش در کنار خودش متأثره بلکه شاهد خیلی سختی های ناگفته است. اما من دیگه دنبال مقصر نمی گردم. همون مثالی که آورده بودی پاسخی به خودت هم هست. اصلا دیگه نمی خوام حرفش را هم بزنم.
از محبتت و همدردی هات از صمیم قلب ممنونم و از تمام قصور و کوتاهی هایی که به دلیل نبودن هام در مورد تو و سایر اعضای خانوده ام انجام دادم عذر می خوام. اما می دونم که شما بهترین پشتیبانان من بودید و هستید و محبت های شما رنج سفر های پی دید پی را برای من قابل تحمل می کنه. در مورد قالب وبلاگم هم، به روی چشم در اولین فرصت اصلاحش می کنم.
اما دوست عزیز آقای حجت زرین زاد. با تشکر از لطف شما من از انتشار کامنتتون را به دلیل این که شماره تلفن همراهتون در اون نوشته شده بود، خودداری کردم.
ولی در مورد کتاب "رویا و سیاست در عصر صفوی"، باید عرض کنم که بسیار متأسفم که خوب توزیع نشده و البته این فقط در مورد تبریز نیست بلکه تقریبا هیچ شهری غیر از تهران آن هم بسیار محدود توزیع نشده است. فکر کنم اگر با ناشر تماس بگیرید بتواند در این زمینه کاری انجام دهد. شماره تلفن نشر تاریخ 66463030-021 است.

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

پاسخی به یک پرسش

کامنتی از همکار عزیزی در دانشگاه اصفهان در مورد یکی از پستهای پیشین (آخر ترم) دریافت کردم. چون پرسشی را مطرح کرده بودند مجبور شدم پاسخ بدم. البته یک دانشجو عزیز که خودش را ناشناس معرفی کرده هم در آخرین پست من خواسته که مطلبی را در مورد موضوعی که مطرح کرده بنویسم. حتما این کار را خواهم کرد و جواب این کسی که حتی از ذکر نام مستعار چه برسه به نام اصلی خودش، هم وحشت داره را خواهم داد. اما آقای دکتر دهقان نژاد عزیز، مایل بودید بدانید مراد من از "بعضی ها" چه کس یا کسانی هستند!
من نوشتم، حالا شما و بقیه باید قضاوت کنید و ببینید چه کسانی می تونند باشند. من همون طوری که در ابتدای وبلاگم نوشتم بیشتر در این جا حرفهای روزمره و گاهی هم درد و دل های خودم را می نویسم. بدون این که خیلی سبک و سنگینش بکنم و بخوام وجهه آکادمیکم را حفظ کنم. این جا می خوام با دانشجوهای گلی که خیلی وقتها با صمیم قلب احساسشون و مشکلاتشون را درک می کنم اما هیچ کاری از دستم براشون جز درس دادن بر نمیاد راحت و خودمونی حرف بزنم و گاهی وقتها این حرفها به زندگی خودم برمی گرده و شاید اونجا کسان دیگه ای هم مطرح بشند. البته همیشه سعی کردم از آوردن اسم دیگران (مگر اون که بدونم ناراحت نمی شند) خودداری کنم تا مبادا ماشین های جستجوگر گوگل کسانی را که دنبال نام اون افراد هستند به وبلاگ من بکشونه و یا این که کلا نخواند در ثبت خاطرات من سهیم باشند. در اون پست هم من مثل همیشه حسم را نوشتم، شما خودتان ضمیرش را کشف کنید. اما از این که به این وبلاگ سر می زنید ممنونم.
یک چیز دیگه را هم بگم. من از یک طرف خانواده عزیزی دارم که عاشقانه دوستشون دارم و از طرف دیگه شغلم ، دانشجوهام و همکارانم را واقعاً دوست دارم در حدی که برای داشتن اونها رنج سفر را با تمام وجودم تقبل کرده ام. علاوه بر اون که رسالت زنان این نسل را هم مدّ نظر دارم و خوب هم می دونم که در جامعه ما اگر زنی بخواد در اجتماع جایی داشته باشه، باید چند برابر مردان همطراز خودش کار کنه.
هستم اگر می روم گر نروم نیستم.