۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

یک پیام برای دانشجویان...

یک پیام برای دانشجویان عزیزی که من نمی شناسمشون و در وبلاگ من با نام مستعار یا ناشناس پیام می گذارند. باید بگم اصلا من از طریق وبلاگ سعی کردم ارتباطم را با طیف وسیعتری از داشنجویان برقرار کنم. زمان ما عصر ارتباطاته و دیگه همه چیز به یک کلاس رو به تخته سیاه با یک سخنران و مستمعانی بدون سوال و بدون نظر و ... ختم نمی شه. مهم نیست در کجا، کدوم شهر یا کدوم روستا آدم زندگی می کنه و احیانا درس می خونه. مهم اینه که با کجاها ارتباط برقرار کرده. می خواد چکار کنه و می خواد چی بدونه. بدون تعارف امروزه می شه با یک خط انترنت ( البته از نوع پرسرعتش) به بهترین کتابخانه های جهان دسترسی پیدا کرد. می شه با بسیاری از افراد متخصص در هر زمینه مستقیماً ارتباط پیدا کرد. چه در داخل و چه در خارج ایران. جهان علمی امروز مرز نداره دیگه چه برسه به این که دانشجویان با ترس و نگرانی مطلبشون را بنویسند و یا حتی از من بخواند که پیامشون را منتشر نکنم.
می خوام این طوری بهتون بگم شما هر جایی که هستید اگه به خانواده تاریخ تعلق دارید و یا اگه به نوعی مرتبط با این رشته هستید من گمان می کنم تمام اساتید دانشگاهها در سراسر کشور جزو اساتید شما هستند و اگه پرسشی دارید می تونید بهشون حضوری غیر حضوری مراجعه کنید . من از قول اکثریت اون بزرگواران می تونم به شما قول بدم که حاضرند کمکتون کنند. تجربیات شخصی من در دورانی که هنوز اینترنتی نبود بر چیزی جز این گواهی نمی ده.
در عین حال با تاسیس انجمن ایرانی تاریخ که امروز سومین مجمع عمومی اون برگزار شد و هیئت مدیره جدید منتخب شدند شاید بشه امید داشت که بسیاری از مشکلات در این زمینه قراره حل بشه چون این انجمن مکانیه برای اهل تاریخ. سایت انجمن را براتون می نویسم: www.ishistory.ir ایمیل انجمن هم : info@ishistory.ir است. دیگه بقیه اش با خودتونه.
البته چون من علاوه بر این انجمن عضو انجمن زنان پژوهشگر تاریخ ( که یازده ساله شده) هم هستم از خانم های رشته تاریخ که مایل به همکاری هستند دعوت می کنم سری هم به این انجمن بزنند. البته ورود اقایان هم بلامانع است. اگر هم مقیم تهران هستید و یا آمدن به تهران براتون سخت نیست چهارشنبه های اول هر ماه ساعت 4 بعد از ظهر همیشه ما در انجمن سخنرانی داریم.
به هر حال دیگه به خودتون بستگی داره. موفق باشید

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

آسیب شناسی طبابت

دیشب وقتی بالاخره تونستم برم بخوابم تازه ذهنم متوجه مرور هفته ای که گذشت شد. چه هفته متنوعی! شنبه صبح را همون طور که نوشته بودم با دیدار استاد افشار آغاز کردیم. چهارشنبه و پنج شنبه هم سمینار تاریخ و ترجمه بود که به همت انجمن ایرانی تاریخ در پژوهشگاه علوم انسانی برگزار شد. دبیر علمی سمینار خانم دکتر شهلا بختیاری بود. در مجموع می شه گفت سمینار خوبی بود خصوصا که علاوه بر ارائه سخنرانی چند کارگروه تخصصی هم تشکیل شد و در نهایت نظرات کارگروه های مختلف جمع بندی و به عنوان راهکار برای ترجمه کتابهای تاریخی ارائه شد. البته تا چه اندازه در آینده از نتایج این سمینار، مترجمان و ناشران و موسسات فرهنگی استفاده کنند، بحثی جداگانه است که نیاز به زمان داره ببینیم چه خواهد شد.
اما فقط اینها نبود. نمایشگاه کتاب هم علی رغم شلوغیش و نبود کتاب و سختی هایی که از وقتی وارد می شی تا وقتی خارج می شه باید تحمل کنی، جایی وسوسه کننده بود که نمی شد نرفت. حتی اگه آدم ببینه کتاب تازه از زیر چاپ درآمده خودش روی پیشخوان ناشر نیست. ظاهرا مربوط به بد قولی های صحافی بود که تنها تعداد محدودی از کتاب را برای قبل از شروع نمایشگاه تحویل داده بود و اونها هم همون روزهای اول تمام شده بودند. دیگه نمی دونم بعد از اون بالاخره مابقی کتاب به نمایشگاه رسید یا نه.
از بحث فرهنگی که بیاییم بیرون دو تا مهمونی هم رفتم و از اون جالب تر در فاصله دو روز پشت سر هم دو تا تصادف داشتم. نه این که خیال کنید من به کسی زدم یا ... خیر. بار اول پشت چراغ قرمزبا کمی فاصله از ماشین جلویی ایستاده بودم و داشتم از رادیو فرهنگ مذاکرات مجلس را گوش می کردم که صدای وحشتناکی توجهم را به پشت سر جلب کرد. ترمز یک ماشین که البته عاقبت به ماشین پشت سری من برخورد کرد و طبیعیه که اون هم به شدت به ماشین من زد. بگذریم از این که اصل ماجرا مربوط به یک موتوری بود که یک اقای جا افتاده اون را می روند و خوب البته مردم نتونستند متوقفش کنند و زود فرار را بر قرار ترجیح داد. راننده مقصر هم آقای سالخورده ای بود که با تویوتای جدیدش یاد جوانی هاش حسابی تند میومد و شاید هم کمی هول شده بود و ترمز و کلاج را با هم گرفته بود. به هر حال من هم درگیر ماجرا شدم. چقدر وقت طول کشید تا چند تا پلیسی که سر چهار راه بودند بالاخره کروکی لازم را کشیدند و ... بهتر ازش حرف نزنیم. من را بگو که از چند وقت قبل برنامه ریزی کرده بودم که برم قبل از کلاسم کمی خرید کنم. هیچی دیرتر از وقت همیشه خسته و تشنه به دانشگاه رسیدم. از اون بدتر این که مجبور شدم فردا صبحش تا میدان قزوین برای بیمه برم. بیمه مقصر هم کفاف هزینه دو تا اتومبیل را نمی داد به ویژه که ماشین وسطی که تازه یک ماهش بود حسابی آسیب دیده بود. بنابراین مابقی را قرار شد مقصر بپردازه، البته ماشین وسطی راضی نمی شد و بیمه نامه و مدارک مقصر را در جیبش گذاشت و گفت تا ماشینم از صاف کاری نیاد نمی دم باید ببینم نکنه بیشتر از اینها بشه. من هم که تا حالا از کسی پول این طوری نگرفته بودم در ضمن ماشینم هم خیلی طوریش نشده بود از سر مابقیش گذشتم و سریع خودم را به سمینار رسوندم.
اما دومین تصادف روز پنج شنبه همون طوری که در کنار پژوهشگاه در مسیر ورودی پارکینگ که یک محیط بن بست و نسبتاً عریضی هم هست پارک کرده بودم اتفاق افتاد. اما اینبار فرد مقصر از نبود صاحب ماشین استفاده کرده بود و مثل همون موتوری مقصر فرار را بر قرار ترجیح داده بود. با خودم گفتم خوب شد از راننده اول پول نگرفته بودم و گرنه خودم را سرزنش می کردم که مگه نمی گند تاوان گرفتن حرامه. تاوان گرفتی نتیجش این شد. حالا می تونم بگم نگرفتم اما باز هم همون طور شد.
همون طور که داشتم اینها را توی ذهنم مرور می کردم یادم اومد که اول هفته که بعد از یک و ماه و نیم در انتظار نوبت بودن بالاخره تونسته بودم برم پیش یک پزشک جراح که البته تا ساعت یازده و نیم شب هنوز توی مطبش بودم و دست آخر هم او منشاء همه ناراحتی هام را فشار عصبی تشخیص داد (خدارا شکر که مشکل خاصی نداشتم ) و یک بار داروی اعصاب برام نوشت بدون این که کمترین شناختی از من داشته باشه و یا پرسشی ازم بکنه. فقط پرسید خوب می خوابی؟ گفتم وقت ندارم خیلی نمی تونم بخوابم. اما نگفتم خوابم نمی بره یا ...ولی دکتر چنین تشخیص داده بودکه برای کسی که وقت درست خوابیدن نداره باید یک عالمه داروی خواب آور و اعصاب و ... تجویز کرد اما آقای دکتر حتی به مریضش نگفت اگه این ها را بخوری گیج می شی. پشت ماشین نمی تونی بشینی و ...خدا پدر و مادر خان دکتر داروساز داروخانه محله ما را بیامرزد که حواسش بود و با تعجب پرسید این نسخه مال کیه و کی باید اون را بخوره . وقتی گفتم خودم پرسید تا حالا داروی اعصاب خوردی که اینها را بهت دادند؟ !!!! باز هم به دقت خانم ها!
راستی چی می شد اگه ما تاریخی ها یک سمینار آسیب شناسی تحت عنوان « طبابت عجولانه » یا «سهل انگاری در طبابت» یا ... تشکیل می دادیم. تا دلتون بخواد می شه سوژه پیدا کرد. اصلا مگه هر کی می رسه از هر رشته ای وقتی حوصلش سر می ره تاریخ نمی خونه و بعضاً تاریخ نمی نویسه؟ خوب چی می شه ما تاریخی ها هم که دست به سمینارمون بد نیست ،تجربه هم داریم ، چنین کاری بکنیم؟؟؟؟
من که قرص ها را نخوردم.
توی مرور هفته ای که گذشت به اینجا که رسیدم یادم اومد قرار بوده من از روش های مدیتیشن استفاده کنم. یکی از دوستان توصیه کسب آرامش از این طریق را کرد. بد هم نبود چند روزی هست که دارم سعی می کنم با همین شیوه سریع و با آرامش بخوابم. تازه قبل از خواب داشتم فیلم راز را که باز یکی از دوستان برام آورد توی سمینار می دیدم. نمی دونم تا چه اندازه می تونم باورش کنم ولی خودم هم از همون هایی هستم که همیشه جای پارک ماشین را پیدا می کنم. این یک موردش محسوس و مثال زدنیه بقیه را نمی دونم باید کمی بیشتر تلاش کنم ببینم درست از آب در میاد یا نه. خوب قرار در مدیتیشن این بود که به هیچ چیز فکر نکنیم و فقط تمرکز. پس افکار را از سرم بیرون کردم وسعی کردم تمرکز کنم. بدون هیچ قرص و دارویی تا صبح خوب خوابیدم.
یادتون باشه سمینار آسیب شناسی طبابت از ضروریات جامعه ماست.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

دیدار با استاد افشار

امروز صبح بر اساس قرار قبلی که با استاد ایرج افشار گذاشته بودیم با دانشجویان دوره دکتری به خانه ایشان رفتیم. فرصت خوبی بود برای مطرح کردن خیلی از پرسش ها و استفاده از محضر استاد. من که شخصا بسیار استفاده کردم و از این دیدار لذت بردم و فکر می کنم دانشجویانم نیز احساسی مشابه داشتند. استاد عزیز با گشاده روئی نه تنها پرسش های دانشجویان را پاسخ دادند بلکه خود زمینه بحث هایی را مناسب با تخصص و علاقه هر کدام از دانشجویان فراهم نمودند. کاش این امکان وجود داشت که خیلی بیشتر از دانسته ها و تجربیات ایشان بهره می بردیم و ای کاش شیوه تحصیل در دوره دکتری از بسیاری قید و بندهای دست و پا گیر آموزشی آزاد می شد و برای دانشجویان فرصت لازم برای آموختن به معنای واقعی فراهم می شد. اگر چه خوشبختانه ما در دانشگاه خودمان تا حد زیادی توانسته ایم تغییراتی در شیوه های سنتی ایجاد کنیم. اما باز هم نیازمند پیشرفت و ایجاد اصلاحات اساسی در این زمینه در سراسر کشور هستیم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

مجسمه های شهر!!

این چند روز آن قدر گرفتار کاربودم که حتی جنجالی ترین خبر شهر را هم نشنیده بودم! اما دیروز صبح حین رانندگی به طرف دانشگاه طبق معمول داشتم رادیو فرهنگ را گوش می دادم که با خبری مواجه شدم که با طنزی ظریف گوینده ( آگه اسمش را اشتباه نکنم آقای ساکتی) در موردش کلی حرف زد و اون دزدیده شدن مجسمه های برنزی شهر بود. توی خبری که اون گفت صحبت از 3 مجسمه بود اما بعداز ظهر که توی تاکسی داشتم به طرف ترمینال آرژانتین می رفتم رادیو از دزدیده شدن دهمین مجسمه خبر داد.
راستش را بخواهید همون سر صبحی که این خبر را البته با چند روز تأخیر شنیدم شوک شدم. آیا به قول گوینده رادیو دزد یا دزدان به خاطر قیمت برنز این مجسمه ها را دزیده اند یا نکنه طالبان هم پاش به اینجا رسیده و می خواد نسل هر چه مجسمه توی شهر هست را بربیندازه؟! واقعاً نمی دونم چی بگم. البته من چون تهرانی نیستم بعضی از این مجسمه های مسروقه را که نام برد ندیده بودم. اما یکیش را خیلی می دیدم و بهش یک دلبستگی خاصی هم داشتم اون هم مجسمه مادر بود. نمی دونم جای خالی اون را توی میدان مادر چه چیزی پر خواهد کرد؟!
چرا ما علق ملی نداریم؟ چرا قدر چیزهامون را نداریم؟ چرا به جای سازنده بودن نابودگر هستیم؟ چرا راحت و بی توجه از کنار همه چیز می گذریم؟ و یک عالمه چراهای دیگه از دیروز تا امروز فکرم را آشفته کرده.
فکر می کنم من که هنرمند نیستم و شاید به ارزش هنری این آثار چندان آشنا هم نباشم این قدر آزده شده ام ، بیچاره هنرمندان این مرز و بوم که یا آثار هنریشون را می گذارند توی زیر زمین های نمور و ... تا بپوسه یا اگه خوش اقبال باشند و در معرض دید قرار بیگرند اون وقت از وسط شهر جلو چشم مردم ( اون هم توی تهرانی که شب و روز نداره و همیشه خدا پر از رفت و آمده) می دزدند! چرا؟ نمی دونم. فقط با همه کسانی که از این حادثه ناراحت شده اند همدردی می کنم.