۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه

هفت میلیارد جمعیت

امروز جمعیت کره زمین به هفت میلیارد رسید. در هند یک نوزاد به طور نمادین هفت میلیاردمین انسان روی زمین خوانده شد و ظاهرا در چین هم چنین کاری مشابه صورت گرفته است و کودکی را به طور نمادین هفت میلیادمین نامیده اند.

برخی سایت ها نیز این امکان را فراهم کرده اند که اگر روز و ماه و سال تولد را به میلادی وارد کنیم به طور تقریبی مشخص کنند که چندمین انسان روی زمین هستیم. گمان نمی کنم چندان مهم باشد که چندمین نفر روی زمین هستیم. بلکه مهم آن است که وجود ما چه ارزشی برای کره زمین دارد و اگر احیانا مرگ ما فرا رسد چه ضایعه ای اتفاق خواهد افتاد. و باز گمان می کنم اکثریت قریب به اتفاق جمعیت کره زمین چندان خاصیتی نداشته باشند که مرگشان، جهان را که چه عرض کنم ،کشور و یا حتی شهر خودشان را تحت تاثیر بگذارد. پس آمدن مهم نیست چگونه بودن مهم است.

اما رشد جمعیت در آینده چه خواهد شد و جهان با این همه نفوس چه خواهد کرد؟! شاید برای این که فردا فکری برای آن بکنیم دیر باشد. یاد نظریه مالتوس بخیر که در کتابهای درسی می خواندیم.

۱۳۹۰ مهر ۲۰, چهارشنبه

شبهای بدون آسمان

آسمان کوچک من آسمانی شد.
دو روزه که دیگه آسمان در بین ما نیست و به آسمان ها پرواز کرد. اون فقط 5 ماه و هشت روز توانست این دنیای خاکی را تجربه کند و قلب کوچکش ادامه حیات را برایش دشوار کرده بود. یکشنبه 4 ساعت زیر عمل جراحی قلب قرار گرفت ولی ساعت 10:45 روز دوشنبه این قلب کوچک برای همیشه از کار ایستاد. و روز سه شنبه که مصادف با سالروز تولد دخترم سها بود جسم کوچکش را به خاک سپردیم. نوشتن در مورد این دختر زیبا و کوچکم بسیار سخته اما به دلایلی حس می کنم باید یک جایی بنویسم و احساسم را ثبت کنم.
من در آخرین سال دهه پنجم زندگیم هستم اما دیروز اولین باری بود که به غسالخانه پا گذاشتم. نمی توانستم سها را تنها بگذارم که با تمام دردهای دلش کودکش را خودش در آغوش گرفته بود و ...باید سعی می کردم قوی باشم و به دخترم دلداری بدهم. وقتی صورت زیبای آسمان را بوسیدم یخ کردگی بدنش تا مغز استخوانم سرایت کرد. اما اون درست مثل فرشته ها خوابیده بود...نمی خواهم از سختی ها و دردمندی ها بنویسم که اصولا چنین کاری را دوست ندارم. بلکه می خواهم از درس های زندگی بنویسم شاید حتی برای خودم هم مفید باشد و بعداها وقتی دوباره فراز و نشیب های زندگی این روزها را از خاطرم برد بتوانم به درک امروزم از زندگی بازگردم.
من جوان و بی تجربه نبودم اما برخی چیزها را تا این اواخر حس نکرده بودم. در تمام مدت عمرم شاهد تولد کودکی بیمار در خانواده نبودم و هرگز فکر نمی کردم صاحب فرزندی بشوم که بیمار است. اصلا تولد کودکی بیمار را مدلول برخی شرایط خاص تصور می کردم و خودم را شاید از همه آنها مبرا فرض می کردم. شاید فکر کنید این یک تصور بسیار خودخواهانه بوده است اما حال که خودم فکر می کنم حس می کنم بیش از آن که خودخواهانه باشد احمقانه بوده است. خصوصا که من سخت به قانون احتمالات معتقد بوده و هستم. من هرگز خدا را برای مشکلات پیش آمده در زندگیم مقصر نمی دانستم و همه آن چه را هر وقت پیش می آمد در چارچوب نظم الهی و قانون احتمالات می دیدم. حالا هم احساسم همین است و واقعا نمی خواهم ناسپاسی کنم. من وقتی سها باردار بود فقط می گفتم یک بچه خوشگل! و وقتی مطمئن شدیم که دختر است دیگه تصور کردیم همه چیز به نهایت رسیده است.
این دختر کوچولو متولد شد و همان طور که ما دلمان می خواست بسیار زیبا بود، اما سالم نبود. علاوه بر برخی مشکلات کرموزمی، قلب کوچکش خیلی خراب بود. پزشکان پیش بینی عمری کوتاه را برایش کرده بودند و این بسیار دردناک بود. حتی به صراحت ریسک جراحی را که باید انجام می داد 50، 50 پیش بینی کرده بودند. آسمان هر چه بزرگتر شد زیباتر و دوست داشتنی تر شد. خیلی خوش خلق بود و بی آزار. با خنده بیدار می شد و با تبسمی بر لب به خواب می رفت. دیگر اطرافیان را می شناخت و کنجکاوانه به غریبه ها و به فضاهایی که برایش نامانوس بود نگاه می کرد. روز آخر در بیمارستان با آن که چند ساعت بود شیر نخورده بود گریه نکرد و تا اخرین لحظه ای که او را در بغل پرستار اتاق عمل قرار دادند همچنان خوش خلق بود و گریه نکرد. عمل بسیار دشواری بر روی او انجام شد اما نتیجه مطلوب حاصل نشد. تنها چیزی که مرا راضی نگه می دارد این است که در حالتی از بیهوشی پر کشید نه در حالتی از درد و تنگی نفس.
این مدت برای ما روزهای سختی بود و حالا هم دلتنگی ها برای جای خالیش ادامه دارد. در تمام این مدت وحشت از آینده ای مبهم همراه با نا آرامی و استرس بسیار قرین دائمی زندگی ما بود. اگر چه همه مان سعی می کردیم در تمام این مدت حفظ ظاهر کنیم اما در مواردی قضیه سخت تر از آن بود که بتوان پنهان کاری کرد و بودند دوستانی که نا گفته، حتی متوجه تغییراتی در روحیه من شده بودند.
اماباید اعتراف کنم که تولد و مرگ آسمان درس های بزرگی به ما داد. باز هم خدا قدرتش را در جنبه ها مختلف به رخمان کشید که فراموش نکنیم بنده ای ناتوان بیش نیستیم و بزرگی و قدرت فقط از آن اوست. یادمان داد که همیشه آن طوری که برنامه ریزی می کنی و آن چه را می خواهی هر چقدر هم دقیق و حتی منطقی باشد معلوم نیست به دست آوری. به ما یاد داد باید بدانیم در دایره نظم خلقت هستیم و ... اما از همه اینها مهمتر آسمان ما را با دنیای جدیدی آشنا کرد که با آن بیگانه بیگانه بودیم. دنیای کسانی که با دیگران فرق دارند. حال کم یا زیادش مهم نیست و از همه مهمتر آن که تازه توانستیم درک کنیم که چقدر از لحاظ امکانات این گونه کودکان در مضیقه هستند. این شد که سها مصمم شده است بنیادی را به نام دخترش«آسمان نیلی» برای کمک های فرهنگی و آموزش به خانواده هایی که کودکان سندروم دان دارند ایجاد کند. امیدوارم در راهی که آغاز کرده است همچنان مصمم بماند و آن را به انجام رساند.