۱۳۸۹ اسفند ۲۱, شنبه

بزرگ فرزندی از این مرز و بوم


چهارشنبه بعد از ظهر در حال بازگشت به خانه بودم که اس ام اسی از میراث مکتوب دریافت کردم. متن چنان دردناک بود که بغضم در گلو شکست. همراه با پیام تسلیت، کوتاه و صریح درگذشت استاد فرزانه ایرج افشار را خبر داده بود. علی رغم آن که از بیماری استاد باخبر بودم اما شاید نمی خواستم بپذیرم که رفتن ایشان نزدیک است.
مرگ دیگران همیشه دردناک است چه رسد به مرگ کسانی که دوستشان داری. استاد افشار با آن متنانت و با اون روحیه ساده و خودمانی همیشه از نظرم قابل تقدیر و ستودنی بود. بارها به منزل ایشان رفته بودم. منزلی که مدتها بود جای خای همسرشان در آن محسوس بود. مدتها بود هیچ چیز هیچ تغییری نکرده بود مگر کتابها و کاغذهایی که جابجا می شد. همه چیز بوی تاریخ می داد اما نه به معنی کهنگی ، بلکه به معنی حضور احساس تاریخی صاحبخانه. یکبار چوب رویه میز جلب توجهم را کرد و ازاستاد در مورد آن پرسیدم، گفتند اینها لنگه در بوده که گویا اگر اشتباه نکنم، از پاکستان خریده بودند. این برای من نهایت ذوق و علاقه بود، نه به میز و چوب بلکه به هنری که پشت آن بود و فرهنگی که با من ایرانی بیگانه نبود.
برخورد استاد صمیمی و متواضع بود. هیچ پرسشی را بی پاسخ نمی گذاشت. برای هر پرسشی دست کم چند منبع و مرجع را نشان می داد. خوشان به داخل اتاق می رفتند و غالبا با بغلی از کتاب می آمدند و جستجوگرانه در آن کتابها در پی پاسخی دقیق می گشتند. چند باری که با دانشجویان به منزل استاد رفتم حس می کردم که این کار و این همه دقت و توجه به جوانان چقدر می تواند موثر باشد.
آخرین بار در منزلشان عکس گرفتیم. حتی موقع خروج از خانه استاد با حوصله و ذوق قابل ستایشی، لاک پشت هایی را که در باغچه داشتند نشان دادند. در همه اینها شور زندگی موج می زند. دلم می خواهد آخرین عکسی را که با استاد گرفته ام در این جا منتشر کنم. روحشان شاد جایشان همیشه در دل هر ایرانی و هر فرهنگ دوستی باقی است.


هیچ نظری موجود نیست: