۱۳۹۰ خرداد ۲۱, شنبه

گاهی...

«گاهی دلم برای خدا تنگ می شود گاهی خدا درون دلم سنگ می شود» این چند وقت مرتب این شعر را ترنم کرده ام. شاید چون نمی دونم. نمی دونم خدایا شکر کنم، کفر بگم، دعا کنم ،استغاثه کنم...نمی دونم. مثل آدم های مسخ شده هستم یا شاید مثل کسی که در سرمای شدید گیر افتاده، تنش داره یخ می زنه و می دونه که ارام آرام منجمد خواهد شد اما هیچ کاری نمی کنه. یعنی نمی تونه که بکنه. من هم همین طورم.

۲ نظر:

ز.م گفت...

«گهی حجاب و گاه آیینه ی جمال توأم/ به حیرتم که چه هامی کند خیال توأم.»

نه بویی از کفر به مشام می رسه نه نقشی از زمستان و یخبندان به چشم می خوره از لحظه هاتون. حداقل خیلی بهتر از گم شدن خدا در روزمرگی برخی از ماست !! آرزو میکنم که آغوش گرم "او" پیوسته پناهتان باشد از ناملایمات.

« طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک / چو درد در تو نبیند که را دوا بکند»

محمد Mohammad گفت...

eee...cheraaaa mamiiiii?!!!1