۱۳۹۰ تیر ۲۵, شنبه

سرعت

هر چه زمان به جلو میره گویا سرعت همه چیز هم بیشتر می شه. شاید اولین باری که گذر عمر را از زبان کسی که با حسرت به آن نگاه می کند حس کرده بودم وقتی بود که شعر عقاب دکتر خانلری را خوانده بودم. «گر چه از عمر دل سیری نیست مرگ می آید و تدبیری نیست» اما این کلام برای من در ابتدای سن تینیجری که غالبا از بی کاری حوصله ام سر می رفت بیشتر شاعرانه به نظر می آمد تا واقعی. حتی وقتی خواندم « ای که پنجاه رفت و در خوابی» باز هم بسیار غریب و دور بود. اما حالا در آستانه این سن سرعت زمان به شدت خودش را نشان می دهد. نه این که از گذر عمر و یا به قولی از پیر شدن نگران باشم نه چون اصلا هنوز حسش نکرده ام و گویا با سرعت خودم هم دنبالش می دوم بلکه از این که همیشه احساس می کنم از زندگی و کارهایی که باید انجام بدهم عقب هستم، دل نگرانم. روزهایم به چنان سرعتی می گذرد که حتی امشب متوجه شدم حجم ایمیل هایی که اصلا بازشان نکرده ام از آنهایی که خوانده ام بیشتر شده.
اما نکته جالب برای همه ما اینه که هر روز به امید و آروزی روز آینده زندگی می کنیم نه به درک و حس همان روزی که در آن هستیم که شاید آخرین روز زندگیمان باشد.
راستی فردا نیمه شعبان است. عیدتان مبارک

۲ نظر:

ز.م گفت...

اگه اشتباه نکنم باید سالروز تولدتون باشه استاد. صمیمانه تبریک میگم و آرزو میکنم عمرطولانی و پر ثمر رو پیش رو داشته باشید. نگرانی از گذر عمر برای اهل خرد امریه طبیعی فقط در این روزگار پر مشغله باید از لحظه ها فرصتی آفرید.
بهروز و کامیاب باشید

Fatemeh khanbabaei گفت...

سلام استاد عزیزم
نمیدونم چقدر این شعر شفیعی کدکنی با صحبتهای شما ارتباط داره یا نه اما به نظر من زیباست و اونو به شماتقدیم میکنم.
(نفست شکفته بادا و
ترانه ات شنیدم گل آفتاب گردان!
نگهت خجسته بادا و شکفتن تو دیدم گل آفتاب گردان!
به سحر که خفته در باغ,
صنوبر و ستاره
تو به آبها سپاری همه صبر و خواب خود را
و رصد کنی ز هر سو, ره آفتاب خود را.
نه بنفشه داند این راز نه بیدو رازیانه
دم همتی شگرف است تو را در این میانه.
تو همه درین تکاپو که حضور زندگی نیست به غیر آرزوها
و به راه آرزوها,همه عمر ,جست و جوها.
من و بویه ی رهایی,
وگرم به نوبت عمر,
رهیدنی نباشد.
تو و جست و جو
وگرچند رسیدنی نباشد.
چه دعات گویم ای گل!
تویی آن دعای خورشید که مستجاب گشتی
شده اتحاد معشوق به عاشق از تو, رمزی
نگهی به خویشتن کن که خود آفتاب گشتی!)
امیدوارم پسندیده باشید این شعرو راستی چرا اینقدر دیر سر به وبلاگتون می زنید دلیلی برای نوشتن ندارید یا ...