۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

هجده سال پیش

هجده سال پیش در چنین روزهایی منتظر بودم و سخت دچار اضطراب. منتظر نتیجه امتحان کارشناسی ارشد. اما مضطرب بودم چون نمی دونستم چه خواهد شد و من باید چه کنم. از یک طرف تقریباً مطمئن به قبولی خودم بودم اما از طرف دیگه فکر این را می کردم که باید بچه­ هام را بگذارم و برم تهران. اصلاً امکانش هست؟ آیا همسرم در نهایت موافقت خواهد کرد؟ آیا بقیه اهل فامیل شمشیرهاشون را برای زن خانه دار و بچه­ دار سنت شکن از رو نمی­بندند؟ آیا می­شه ...؟؟؟ اصلاً اگه بشه چه خواهد شد؟ و خلاصه هزار تا سوال و فکرهای مضطرب کننده سخت یقه­ ام را چسبیده بود.

می­دونستم که هیچکسی غیر از خودم صد در صد مطمئن نبود که قبول می­شم. خیلی ها فکر می­کردند که خوب خودش وقتی قبول نشد قضیه را ول می­کنه و از سرش می­گذره. یا دست کم صبر می کنه که یک زمانی دانشگاه اصفهان هم کارشناسی ارشد بگذاره و اون وقت همین جا بغل خونه صبح بره و ظهر برگرده.

اما من اهل صبر کردن نبودم. چقدر هم خوب شد که صبر نکردم. من رفتم و هنوز هم دارم میرم. هجده ساله که توی راه اصفهان و تهران در رفت و آمدم. خدا را شکر از همه چیز راضیم. اگه همون موقع بهم می­گفتند که این راهی که می­ری دیگه برگشتی نداره باید با موجش بری، فکر اصفهان را هم از سرت بیرون کنی و ...، شاید پا پس می­کشیدم. ولی خوشحالم که اون وقت از همچین قضیه ­ای بی­خبر بودم. فکر می کردم خوب یکی دوساله بعدش هم اگه دکتری باشه همین طوره، کوتاهه. تازه یکی دو روز توی هفته ست، اون هم توی دو سه ترم خلاصه می شه. پس بقیه اش را اصفهانم پیش خانواده ­ام!!!!!!!!!!!!!!

هجده ساله که روز به روز، زمان نبودنم در اصفهان بیشتر می­شه. هر چه سنم بالاتر می ره خوب طبیعیه که رفت و آمد سخت­تر می­شه ولی با همه سختیش خیلی خوبه. محیطی خوب با همکارانی خوب به علاوه عشق به کار، همه سختی­ها را جبران می­کنه. اگر چه برای وقت­های تلف شده در راه بسیار تأسف می­خورم و برای غیبتم در خانه احساس شرمندگی دارم، اما خدا را شکر؛ و به قول پدر خدا بیامرزم صد هزار مرتبه شکر، که بچه­ هام هم به خوبی بزرگ شدند و نه تنها مشکلی از بابت نبود من پیدا نکردند که امروز من مجبور باشم سرم را زیر بگیرم و خودم را مقصر بدونم که چرا رفتم و چرا تنها گذاشتمشون، بلکه به هر دوشون از صمیم قلب افتخار می­کنم و عاشقانه می­بوسمشون و تشکر می­کنم که همه سختی­ها را تحمل کردند و به روی خودشون نیاوردند و حتی همیشه در همه حال از من حمایت کردند و همین طور از همسرم...بهتر دیگه به این قسمت ادامه ندم چون راستش را بخواهید اشکم سرازیر شده.

بگذریم هدفم از نوشتن این مطلب این بود که درسی باشه برای دانشجویان متأهلم و یا اونهایی که قصد ازدواج دارند و فکر می­کنند درس و زندگی باهم سازگار نیست. چرا سازگاره ولی سخته و نیاز به خیلی گذشت داره. گاهی یک سوال عجیب و جالب ازم می­کنند. با این سوال بارها و بارها روبرو شدم. بعد از این هم خواهند پرسید. ازم می­پرسند خسته نمی­شی؟ فکر کنم ببخشید خیلی سوال ...ای است. مگه می­شه که خسته نشدم. منم آدمم ، ماشین که نیستم. معلومه که خسته می شم. گاهی وقت­ها اونقدر خسته می­شم که اصلاً قابل وصف نیست. علاوه بر خستگی افسرده می­شم از دوری خانواده­ام و از دست دادن همه اون چیزهایی که حق طبیعی منه. دوری از شهری که دوستش دارم و جای بجای اون برام پر از خاطره است... اما این دلیل نمی شه که عقب بکشم. نه من تا زمانی که زنده هستم و می­تونم کار کنم به همین رویه ادامه می­دم. هیچ کار سخت و دشواری نیست که در مقابل اراده انسان، این اشرف مخلوقات، بتونه مقاومت کنه. هستم اگر می روم ، گر نروم نیست.

۷ نظر:

محمد Mohammad گفت...

(-:

ناشناس گفت...

با سلامو درودی فراوان. قبل از اول تبریک میگم منزل جدید دلنوشته هاتون رو.
و اما این حرفها شاید به نوعی حرفهای دل من نیز باشد. اما خوشحالم که کلامتون چراغ مسیر آینده رو برام روشن تر کرد.

نبض زندگیتون همیشه پرتپش وآسمون لحظه هاتون آرام.

با احترام
مصفا

چیستا گفت...

سلام
مبارک باشه حضرت استاد...خونه نو مبارک
چقدر کامنت گذاشتن اینجا سخته؟؟؟

دل آرا گفت...

سلام استاد، این دیگه یه تبریک کاملاً رسمیه!
:-)

چیستا گفت...

سلام
شما دعوتین به صرف یک لیوان چای...

faezeh گفت...

سلام بلاخره موفق شدم از بس کهع کلنجار رفتم تا بتوانم کامنت بگذارم .از بابت تغییرات اعمال شده منون

خونه جدید مبارک البته باید با دسته گل وشیرینی خدمت می رسیدیم شرمنده تازه خیلی هم دیر شد
بعد اینکه خوش به حالتان که اینقدر پشتکار دارید برای من هم دعا کنید چون جاده آرزوهای من خیلی طولانی است...

fati گفت...

عمه جون ما به وجود شما افتخار میکنیم