هجده سال پیش در چنین روزهایی منتظر بودم و سخت دچار اضطراب. منتظر نتیجه امتحان کارشناسی ارشد. اما مضطرب بودم چون نمی دونستم چه خواهد شد و من باید چه کنم. از یک طرف تقریباً مطمئن به قبولی خودم بودم اما از طرف دیگه فکر این را می کردم که باید بچه هام را بگذارم و برم تهران. اصلاً امکانش هست؟ آیا همسرم در نهایت موافقت خواهد کرد؟ آیا بقیه اهل فامیل شمشیرهاشون را برای زن خانه دار و بچه دار سنت شکن از رو نمیبندند؟ آیا میشه ...؟؟؟ اصلاً اگه بشه چه خواهد شد؟ و خلاصه هزار تا سوال و فکرهای مضطرب کننده سخت یقه ام را چسبیده بود.
میدونستم که هیچکسی غیر از خودم صد در صد مطمئن نبود که قبول میشم. خیلی ها فکر میکردند که خوب خودش وقتی قبول نشد قضیه را ول میکنه و از سرش میگذره. یا دست کم صبر می کنه که یک زمانی دانشگاه اصفهان هم کارشناسی ارشد بگذاره و اون وقت همین جا بغل خونه صبح بره و ظهر برگرده.
اما من اهل صبر کردن نبودم. چقدر هم خوب شد که صبر نکردم. من رفتم و هنوز هم دارم میرم. هجده ساله که توی راه اصفهان و تهران در رفت و آمدم. خدا را شکر از همه چیز راضیم. اگه همون موقع بهم میگفتند که این راهی که میری دیگه برگشتی نداره باید با موجش بری، فکر اصفهان را هم از سرت بیرون کنی و ...، شاید پا پس میکشیدم. ولی خوشحالم که اون وقت از همچین قضیه ای بیخبر بودم. فکر می کردم خوب یکی دوساله بعدش هم اگه دکتری باشه همین طوره، کوتاهه. تازه یکی دو روز توی هفته ست، اون هم توی دو سه ترم خلاصه می شه. پس بقیه اش را اصفهانم پیش خانواده ام!!!!!!!!!!!!!!
هجده ساله که روز به روز، زمان نبودنم در اصفهان بیشتر میشه. هر چه سنم بالاتر می ره خوب طبیعیه که رفت و آمد سختتر میشه ولی با همه سختیش خیلی خوبه. محیطی خوب با همکارانی خوب به علاوه عشق به کار، همه سختیها را جبران میکنه. اگر چه برای وقتهای تلف شده در راه بسیار تأسف میخورم و برای غیبتم در خانه احساس شرمندگی دارم، اما خدا را شکر؛ و به قول پدر خدا بیامرزم صد هزار مرتبه شکر، که بچه هام هم به خوبی بزرگ شدند و نه تنها مشکلی از بابت نبود من پیدا نکردند که امروز من مجبور باشم سرم را زیر بگیرم و خودم را مقصر بدونم که چرا رفتم و چرا تنها گذاشتمشون، بلکه به هر دوشون از صمیم قلب افتخار میکنم و عاشقانه میبوسمشون و تشکر میکنم که همه سختیها را تحمل کردند و به روی خودشون نیاوردند و حتی همیشه در همه حال از من حمایت کردند و همین طور از همسرم...بهتر دیگه به این قسمت ادامه ندم چون راستش را بخواهید اشکم سرازیر شده.
بگذریم هدفم از نوشتن این مطلب این بود که درسی باشه برای دانشجویان متأهلم و یا اونهایی که قصد ازدواج دارند و فکر میکنند درس و زندگی باهم سازگار نیست. چرا سازگاره ولی سخته و نیاز به خیلی گذشت داره. گاهی یک سوال عجیب و جالب ازم میکنند. با این سوال بارها و بارها روبرو شدم. بعد از این هم خواهند پرسید. ازم میپرسند خسته نمیشی؟ فکر کنم ببخشید خیلی سوال ...ای است. مگه میشه که خسته نشدم. منم آدمم ، ماشین که نیستم. معلومه که خسته می شم. گاهی وقتها اونقدر خسته میشم که اصلاً قابل وصف نیست. علاوه بر خستگی افسرده میشم از دوری خانوادهام و از دست دادن همه اون چیزهایی که حق طبیعی منه. دوری از شهری که دوستش دارم و جای بجای اون برام پر از خاطره است... اما این دلیل نمی شه که عقب بکشم. نه من تا زمانی که زنده هستم و میتونم کار کنم به همین رویه ادامه میدم. هیچ کار سخت و دشواری نیست که در مقابل اراده انسان، این اشرف مخلوقات، بتونه مقاومت کنه. هستم اگر می روم ، گر نروم نیست.
۷ نظر:
(-:
با سلامو درودی فراوان. قبل از اول تبریک میگم منزل جدید دلنوشته هاتون رو.
و اما این حرفها شاید به نوعی حرفهای دل من نیز باشد. اما خوشحالم که کلامتون چراغ مسیر آینده رو برام روشن تر کرد.
نبض زندگیتون همیشه پرتپش وآسمون لحظه هاتون آرام.
با احترام
مصفا
سلام
مبارک باشه حضرت استاد...خونه نو مبارک
چقدر کامنت گذاشتن اینجا سخته؟؟؟
سلام استاد، این دیگه یه تبریک کاملاً رسمیه!
:-)
سلام
شما دعوتین به صرف یک لیوان چای...
سلام بلاخره موفق شدم از بس کهع کلنجار رفتم تا بتوانم کامنت بگذارم .از بابت تغییرات اعمال شده منون
خونه جدید مبارک البته باید با دسته گل وشیرینی خدمت می رسیدیم شرمنده تازه خیلی هم دیر شد
بعد اینکه خوش به حالتان که اینقدر پشتکار دارید برای من هم دعا کنید چون جاده آرزوهای من خیلی طولانی است...
عمه جون ما به وجود شما افتخار میکنیم
ارسال یک نظر