۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

آسیب شناسی طبابت

دیشب وقتی بالاخره تونستم برم بخوابم تازه ذهنم متوجه مرور هفته ای که گذشت شد. چه هفته متنوعی! شنبه صبح را همون طور که نوشته بودم با دیدار استاد افشار آغاز کردیم. چهارشنبه و پنج شنبه هم سمینار تاریخ و ترجمه بود که به همت انجمن ایرانی تاریخ در پژوهشگاه علوم انسانی برگزار شد. دبیر علمی سمینار خانم دکتر شهلا بختیاری بود. در مجموع می شه گفت سمینار خوبی بود خصوصا که علاوه بر ارائه سخنرانی چند کارگروه تخصصی هم تشکیل شد و در نهایت نظرات کارگروه های مختلف جمع بندی و به عنوان راهکار برای ترجمه کتابهای تاریخی ارائه شد. البته تا چه اندازه در آینده از نتایج این سمینار، مترجمان و ناشران و موسسات فرهنگی استفاده کنند، بحثی جداگانه است که نیاز به زمان داره ببینیم چه خواهد شد.
اما فقط اینها نبود. نمایشگاه کتاب هم علی رغم شلوغیش و نبود کتاب و سختی هایی که از وقتی وارد می شی تا وقتی خارج می شه باید تحمل کنی، جایی وسوسه کننده بود که نمی شد نرفت. حتی اگه آدم ببینه کتاب تازه از زیر چاپ درآمده خودش روی پیشخوان ناشر نیست. ظاهرا مربوط به بد قولی های صحافی بود که تنها تعداد محدودی از کتاب را برای قبل از شروع نمایشگاه تحویل داده بود و اونها هم همون روزهای اول تمام شده بودند. دیگه نمی دونم بعد از اون بالاخره مابقی کتاب به نمایشگاه رسید یا نه.
از بحث فرهنگی که بیاییم بیرون دو تا مهمونی هم رفتم و از اون جالب تر در فاصله دو روز پشت سر هم دو تا تصادف داشتم. نه این که خیال کنید من به کسی زدم یا ... خیر. بار اول پشت چراغ قرمزبا کمی فاصله از ماشین جلویی ایستاده بودم و داشتم از رادیو فرهنگ مذاکرات مجلس را گوش می کردم که صدای وحشتناکی توجهم را به پشت سر جلب کرد. ترمز یک ماشین که البته عاقبت به ماشین پشت سری من برخورد کرد و طبیعیه که اون هم به شدت به ماشین من زد. بگذریم از این که اصل ماجرا مربوط به یک موتوری بود که یک اقای جا افتاده اون را می روند و خوب البته مردم نتونستند متوقفش کنند و زود فرار را بر قرار ترجیح داد. راننده مقصر هم آقای سالخورده ای بود که با تویوتای جدیدش یاد جوانی هاش حسابی تند میومد و شاید هم کمی هول شده بود و ترمز و کلاج را با هم گرفته بود. به هر حال من هم درگیر ماجرا شدم. چقدر وقت طول کشید تا چند تا پلیسی که سر چهار راه بودند بالاخره کروکی لازم را کشیدند و ... بهتر ازش حرف نزنیم. من را بگو که از چند وقت قبل برنامه ریزی کرده بودم که برم قبل از کلاسم کمی خرید کنم. هیچی دیرتر از وقت همیشه خسته و تشنه به دانشگاه رسیدم. از اون بدتر این که مجبور شدم فردا صبحش تا میدان قزوین برای بیمه برم. بیمه مقصر هم کفاف هزینه دو تا اتومبیل را نمی داد به ویژه که ماشین وسطی که تازه یک ماهش بود حسابی آسیب دیده بود. بنابراین مابقی را قرار شد مقصر بپردازه، البته ماشین وسطی راضی نمی شد و بیمه نامه و مدارک مقصر را در جیبش گذاشت و گفت تا ماشینم از صاف کاری نیاد نمی دم باید ببینم نکنه بیشتر از اینها بشه. من هم که تا حالا از کسی پول این طوری نگرفته بودم در ضمن ماشینم هم خیلی طوریش نشده بود از سر مابقیش گذشتم و سریع خودم را به سمینار رسوندم.
اما دومین تصادف روز پنج شنبه همون طوری که در کنار پژوهشگاه در مسیر ورودی پارکینگ که یک محیط بن بست و نسبتاً عریضی هم هست پارک کرده بودم اتفاق افتاد. اما اینبار فرد مقصر از نبود صاحب ماشین استفاده کرده بود و مثل همون موتوری مقصر فرار را بر قرار ترجیح داده بود. با خودم گفتم خوب شد از راننده اول پول نگرفته بودم و گرنه خودم را سرزنش می کردم که مگه نمی گند تاوان گرفتن حرامه. تاوان گرفتی نتیجش این شد. حالا می تونم بگم نگرفتم اما باز هم همون طور شد.
همون طور که داشتم اینها را توی ذهنم مرور می کردم یادم اومد که اول هفته که بعد از یک و ماه و نیم در انتظار نوبت بودن بالاخره تونسته بودم برم پیش یک پزشک جراح که البته تا ساعت یازده و نیم شب هنوز توی مطبش بودم و دست آخر هم او منشاء همه ناراحتی هام را فشار عصبی تشخیص داد (خدارا شکر که مشکل خاصی نداشتم ) و یک بار داروی اعصاب برام نوشت بدون این که کمترین شناختی از من داشته باشه و یا پرسشی ازم بکنه. فقط پرسید خوب می خوابی؟ گفتم وقت ندارم خیلی نمی تونم بخوابم. اما نگفتم خوابم نمی بره یا ...ولی دکتر چنین تشخیص داده بودکه برای کسی که وقت درست خوابیدن نداره باید یک عالمه داروی خواب آور و اعصاب و ... تجویز کرد اما آقای دکتر حتی به مریضش نگفت اگه این ها را بخوری گیج می شی. پشت ماشین نمی تونی بشینی و ...خدا پدر و مادر خان دکتر داروساز داروخانه محله ما را بیامرزد که حواسش بود و با تعجب پرسید این نسخه مال کیه و کی باید اون را بخوره . وقتی گفتم خودم پرسید تا حالا داروی اعصاب خوردی که اینها را بهت دادند؟ !!!! باز هم به دقت خانم ها!
راستی چی می شد اگه ما تاریخی ها یک سمینار آسیب شناسی تحت عنوان « طبابت عجولانه » یا «سهل انگاری در طبابت» یا ... تشکیل می دادیم. تا دلتون بخواد می شه سوژه پیدا کرد. اصلا مگه هر کی می رسه از هر رشته ای وقتی حوصلش سر می ره تاریخ نمی خونه و بعضاً تاریخ نمی نویسه؟ خوب چی می شه ما تاریخی ها هم که دست به سمینارمون بد نیست ،تجربه هم داریم ، چنین کاری بکنیم؟؟؟؟
من که قرص ها را نخوردم.
توی مرور هفته ای که گذشت به اینجا که رسیدم یادم اومد قرار بوده من از روش های مدیتیشن استفاده کنم. یکی از دوستان توصیه کسب آرامش از این طریق را کرد. بد هم نبود چند روزی هست که دارم سعی می کنم با همین شیوه سریع و با آرامش بخوابم. تازه قبل از خواب داشتم فیلم راز را که باز یکی از دوستان برام آورد توی سمینار می دیدم. نمی دونم تا چه اندازه می تونم باورش کنم ولی خودم هم از همون هایی هستم که همیشه جای پارک ماشین را پیدا می کنم. این یک موردش محسوس و مثال زدنیه بقیه را نمی دونم باید کمی بیشتر تلاش کنم ببینم درست از آب در میاد یا نه. خوب قرار در مدیتیشن این بود که به هیچ چیز فکر نکنیم و فقط تمرکز. پس افکار را از سرم بیرون کردم وسعی کردم تمرکز کنم. بدون هیچ قرص و دارویی تا صبح خوب خوابیدم.
یادتون باشه سمینار آسیب شناسی طبابت از ضروریات جامعه ماست.

۴ نظر:

مریم گفت...

سلام ، امیدارم شب طلایی داشته باشید در این شبهای اخر اردیبهشت ، معمولا کسی که به سراغ ، وبلاگ کسی میرود خیلی حق نداره خودش معرفی کنه ، بالاخره مثل یک مهمان تلقی می شه که نباید پر حرفی کنه ، اما استاد من هم تاریخی هستم و دانشجوی دانشگاه شیراز ، وقتی می نویسید که به منزل استاد افشار با دانشجویان دکتری رفتید به همگی تون حسودیم می شه ، من تقریبا همه سالهای تحصیلی را هم توی شهرستان درس خواندم از محضر اساتید بزرگی هم بهره بردم اما همیشه ارزوی شاگری خیلی ها برام باقی مانده ، این نوشتم تا اگر دوستان و دانشجوهاتون به نوشته هاتون سر می زنن ،تلنگری باشه که بهره بیشتری ببرن
روز فردوسی هم بر شما مبارک باشه

سها گفت...

مامان گلم فیلم دیدن قبل از خواب خودش بی خوابی می یاره! اگه این قدر فکر کارات رو نکنی می تونی بخوابی. می تونی یکم بیای خونه ما من بهت یاد میدم چطور همش بخوابی.

چیستا گفت...

سلام
ما تاریخی ها که همه جا سر میکشیم طبابتم روش
کتابتون توی نمایشگاه بود یکی از بچه ها خرید منم یه تورق کردم خیلی جالب بود ولی خدایی با اون حجم کمش خیلی گرون بود
ما که آخر نفهمیدیم خاصیت این سمینارا چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟

faezeh گفت...

از اینکه هفته پر تلاطمتان را این گونه زیبا نوشتید خوشحالم دلیلش هم نگرانی یک شاگرد کوچولو نسبت به احوال یک استاد خوب ومهربونه . پر انرژی و موفق باشید